سلام خدمت همه ی رفقای قدیمی و جدید
دلم خیییییییییییییلی برای تالار تنگ شده بود اما گرفتاری نمیذاره ...
حیف که اینجا تاپیک حال و احوال نیست
جدیدا مشکلی برام پیش اومده. نمی دونم از کجا بگم اما خلاصه میکنم. چون اگر بخوام همه ی ابعاد قضیه رو بگم خیلی حوصله سر بره!
چندوقت پیش به اصرار یکی از دوستانم پسری به خواستگاریم اومد. از همون اول به دوستم گفتم که کسیو نفرسته اما اون خیلی دوست داره منو عروس ببینه!
دلیل مخالفتم این بود که من متاسفانه خیلی سخت به افراد علاقه مند میشم و در خواستگاریهای سنتی اصلا به کسی علاقمند نمیشم دلیلشو نمیدونم اما هیچ وقت کسی که برای اولین بار در خواستگاری می بینمش به دلم نمیشینه
دوستم خیلی اصرار کرد و خواهش کرد و منم قبول کردم.
از همون اول چیز خاصی در اون آقا ندیدم که جذبم کنه اما به نظرم طبیعی بود.
همون جلسه اول آقا پسر ازم خواست که برای آشنایی بیشتر و ... همدیگه رو خارج از خونه ببینیم و منم چون هیچ حسی بهش نداشتم و می خواستم یکمی از این حالت رسمی بیرون بیایم قبول کردم.
با مادرم این قضیه رو مطرح کردم ایشون نصفه نیمه قبول کرد اما انگار ته دلش زیاد راضی نبود و ازم خواست بیشتر از سه چهار بار نشه.
بعد از اون من با خواستگارم دوبار در بیرون از خونه ملاقات کردم و با هم حرفهای زیادی زدیم.
در هر حال بعد از سه جلسه صحبت با ایشون اونم طولانی تقریبا شناخت خوبی ازش بدست آوردم. می تونم بگم از هر لحاظ پسر خوبیه و از نظر شخصیتی خیلی به هم شبیه هستیم و تو خیلی از چیزا اشتراک نظر داریم. اعتقادات مذهبی باورهای اجتماعی اخلاق و حتی رشته ی تحصیلی مون عین همه.
می تونم بگم منطقا ایشون رو مناسب می بینم اما نمی دونم چرا کوچکترین حسی حتی شور و هیجان خیلی اندکی هم بهش ندارم! حتی وقتی تو تاکسی کنار هم نشستیم آقایی که کنار ما بود خیلی چاق بود و ما کاملا بهم فشرده شدیم :D اما من کوچکترین حسی حتی در تماس جسمی با ایشون هم نداشتم
هر دفعه که میخواهم بهشون ایمیل بزنم یا چیزی انگار میخواهن سرم رو از تنم جدا کنند. ملاقات با ایشون برام لذت بخش نیست و فقط استرس زاست و هربار سعی میکنم به خوبیهاش فکرکنم تا بهش علاقه مند شم اما نمیشه!!
حس میکنم دارم خودمو مجبور میکنم که دوستش داشته باشم تا باهاش ازدواج کنم!!
نمی دونم چیکار کنم؟ مادرم همش ازم میپرسه چی شد و مدام منتظر جوابه. من بیشتر از این نمی تونم با اون آقا در ارتباط باشم خانواده ام مانع میشن. پدرم نمیدونه وگرنه هرگز اجازه نمیداد حتی همین حدم باهاش در ارتباط باشم.
جالب اینجاست که احساس میکنم اون آقا هم تقریبا مثل منه و حسی به من نداره! دو روز پیش ازش پرسیدم شما چقدر مایل به ادامه ی رابطه ی بینمون هستید و ایشون گفت 50 - 50 یعنی 50 درصد منو میخواد و 50 درصد نه!
البته متاسفانه ایشون اولین کسی نیست که من بهش هیچ حسی ندارم! فکر میکنم بخش احساساتم تعطیله! نمیدونم چرا . اصلا اینجوری نیست که از نظر جنسی سرد باشم یا کلا نسبت به پسرا سرد باشم. چون تو دانشگاه گاهی وقتها شده که یکی دو پسری که باهاشون حرف میزنم یا ... خیلی به دلم نشستند و این نشون میده من کلا آدم سردی نیستم اما نمیدونم چرا هیچ خواستگاری به دلم نمیشینه!!
خواهش میکنم کمکم کنید.
گاهی وقتها با خودم میگم مجردی بهتر نیست تا اینکه آدم بدون عشق و علاقه و هیجان ازدواج کنه؟!
اما به نتیجه نمیرسم!!
کاشکی که یه فرشته ی بسیار مهربونی یا بی دل نامی یا ... هم بیاد از اینجاها رد شه چه خوب میشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)