خيلي دلم گرفته . 5 ساله كه زندگي مشتركم شده مثل يك ميدون جنگ. همسرم منو رقيب خودش مي دونه .مثل همون وقت هايي كه دانشجو بوديم و من رتبه اول بودم و ايشون رتبه دوم. الان هم تو خونه ئ ما همين وضعيت بوجود آمده و همسرم فكر مي كنه بايد از من جلو بزنه كه اگر نزنه از مردي اش كم شدهو يا نهايتا اگر هم نتونه در عمل اين فاصله ها (تحصيلي ، مالي و كاري) رو جبران كنه دست به توهين و تحقير من مي زنه . واقعيتش الان صميميتي بينمون نيست.يعني قبل ترها بود ولي كم كم از بين رفت يا حداقل اين منم كه احساس صميميتي با همسرم نمي كنم.ترجيح مي دهم ساعت ها با مبايلم ور برم يا كتاب بخونم اما بيشتر از نيم ساعت حوصله حرف زدن با همسرم رو ندارم. بس كه وقتي با هم حرف مي زنيم از هر 10 جمله اش نه تايش مقصر كردن و بي ارزش كردن كارهاي من است.
تمام آن سختي هايي كه از شروع زندگي ام به خاطر شرايط ايشون كشيده ام ، تمام آن مراعات هايي كه در حقش كرده ام و وظايفش را بدوش كشيده ام تا بتواند با خيال آسوده به تحصيلاتش برسد، الان شده اند وظايفي كه به نظر همسرم نصفه و نيمه انجام شده اند و من خوب از پسشان بر نيامده ام.
حال جسمي ام تعريفي ندارد. اين روزها هر روز صبح وقتي كه از خواب بيدار مي شوم حالت تهوع دارم.سرگيجه و استخوان درد گرفته ام. دراز كه مي كشم قفسه سينه ام درد مي گيرد و تير مي كشد و خوب هم مي دانم تمام اين درد ها به خاطر فشارهاي عصبي و متلك هايي است كه همسرم تثارم مي كند...
به حال خودم گريه ام گرفته ! آدمي كه نازپرورده پدر بوده .تحصيلاتم هم كه كم نيست و فوق تخصص دارم. زيبا هم كه هستم .آنهايي كه مرا مي شناسند چه مرد و چه زن هميشه پدر و مادرم را بخاطر تربيت چنين فرزندي تحسين مي كنند .حتي خانواده همسرم هم مرا بهترين عضو خانواده شان مي دانند و خدا شاهد است كه هر چند همسرم اخلاق نرمالي ندارد ولي خانواده اش هميشه حمايتم كرده اند.اما چرا با تمام اين امتيازات همسرم مرا زجر ميده؟!! چرا وفتي دخترم از پدرش مي پرسه مامان كجاست در جواب بچه سه ساله مي گه انشالله زير گل؟!!! آخه مگر من چه كوتاهي در اين زندگي كرد ام؟!
واقعا خدا عادلانه است؟ چرا مردها اينطوري ما زن ها رو زجر مي دهند؟ چرا همسرم فكر ميكنه هر فخش و حرف ركيكي رو مي تونه به من بزنه و هر طور خواست مي تونه رفتار كنه و همه اين رفتارهاي آشغالشو وقتي كه خشمش فروكش كرد يادش مي ره و فكر مي كنه من هم نبايد چيزي توي دلم باشه؟!!
اگر دخترم نبود...اگر شرايط فرهنگي جامعه ام جور ديگري بود... اصلا حاضر نمي شدم اين همه تحقير و توهين را تحمل كنم.
امروز صبح كه مي خواستم به محل كارم بيايم ، خداحافظي كردم و گفتم به اميد ديدار در جواب به من مي گويد آرزوي من اين است كه بري و بميري حداقل اينطوري قيافه تو رو ديگه نمي بينم!!!
خيلي دلم شكست! خيلي !!!!
وقتي اينطوري مچاله ام مي كند ديگر انرژي برايم باقي نمي ماند كه به كار و وظايف بيرون از منزلم برسم....
مي دانم كه از مشكلات من خيلي خيلي بدتر و غير قابل حل تر در اين تالار گفته مي شوند ولي اينها را اينجا نوشتم چون جاي ديگري براي دردل نداشتم.حداقل خيلي از شماها شرايطي مشابه با من داريد و حرف ها و احساساتم را درك مي كنيد. بخدا من توقع زيادي از اين زندگي ندارم.يك آغوش امن مي خواهم كه بتوانم در آن پناه بگيرم همين!
پ.ن.: الان به من زنگ زده انگار نه انگار كه چه حرفهايي بارم كرده و به من ميگه براي نهارت يك غذاي خوشمزه پختم .(مثل روال هميشه وقتي خوب تخليه شد همه چيز يادش مي رود)
علاقه مندی ها (Bookmarks)