سلام
علی هستم 30 سالمه .10 سال پیش ازدواج کردم و 3 ساله از همسرم جدا شدم یه دختر ناز 8ساله هم داریم .
علت طلاق عدم تفاهم. مریم (همسر سابق) فوق العاده مذهبی (حافظ کل قران) بر عکس من نمازم بلد نیستم (خدا رو قبول دارم ولی زیاد شورشو در نمیارم )
ایشون تحصیلات حوزوی من فوق لیسانس مکانیک
اون بهترین زن دنیا است من مشکل داشتم و دارم نه که بخوام چوبکاری کنم به خدا عین حقیقت.
کلا زن کاملیه.
من سال اول دانشگاه عاشق یه دختر شدم ولی مادر و پدرم منو اجبار کردن با مریم ازدواج کنم انواع تهدیدا رو کردن حلال نکردن شیر محروم کردن ارث .
من نمی گم اون خوب من بد نه دوتامون خوبیم ولی دنیا هامون خیلی از هم دوره.
چند ماه پیش دخترم افسرده شد با مریم رفتیم پیش روانشناس .توصیه شدید کرد که چند ماه دوباره زیر یه سقف باشیم .
اینجوری دوباره هم خونه شدیم (البته انقدر مریم اصرار کرد که گناه نباشه عقد دابم کردیم چون از صیغه و این حرفا متنفره )من فقط به یه شرط قبول کردم هیچ تعهدی نباشه هیچ رایطه ای نباشه حتی اسممون هم زن وشوهر نباشه بعد از خوب شدن دخترمون هم دوباره تو شناسنامه هم جدا شیم
از همون ساعتای اول حال دخترم بهتر شد .
الان تقریبا خوب شده
من تمامه سعیم و کردم این چند ماه بهشون خیلی خوش بگذره فقط بگم تو این 6 ماه
دور اروپا و امریکای جنوبی یکی از 7 سفرمون بود هر جا فکرشو بکنین بردمشون
اون وقتای هم که خونه بودیم خودم براشون اشپزی می کردم
تو این 6 ماه مریمو 1000 بار خندوندم
کلی کادو براشون خریدم
کلا کم نذاشتم.
تا هفته پیش . تولدم دوست دخترم یه تولد کوچولو گرفت برام فقط من و خودش مریم فهمید دیونه شد خودش می گه قبول داره من اشتباه نکردم ولی حسودیش شده این گریه هاش داره دوباره حال عسل و بد می کنه .
گر ی شم طبیعی نیست هق هق میکنه باخودش حرف می زنه
دیشب بعد 4 سال بغلم کرد محکم. انقد صورتمو بوس کرد داشت زخم می شد .
کلا کاراش طبیعی نیست
الان اصلا نمی دونم چیکار کنم
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)