سلام
بعد از مدتها به همه دوستان عزيزم در تالار سلام و عرض ادب ميكنم.
و به دوستان تاز وارد هم خوش آمد ميگم.
راستش اينجا نمي خوام فلاش بك بزنم و توضيحي از اتفاق افتاده بدم. از دوستان عزيزم هم ميخوام كه تاپيك هاي قبلي من را در اين تاپيك لينك نكنن. چون فكر ميكنم يكسري از مشكلات من به اون اتفاق بر نمي گرده و هميشه توي زندگي من بوده منتها قبلا من حساسيتي روي آنها نداشتم و بي برنامه و منفعل از كنارشون رد ميشدم. اما الان سنسورهام قويتر شدن نميتونم در خودم هضم كنم.
براي دوستان عزيزم كه تا حدي با مشكل بنده آشنايي دارند بايد عرض كنم كه اوضاع و جو حاكم بر زندگي من تا حد بسيار زياد الحمدا... بهتر شده.
اما اين دليل نميشه كه بگم همه چيز آرومه و من چقدر خوشبختم. (هر چند گاه گداري اين حس بهم دست ميده اما خيلي كوتاه مدت).
عرض كنم كه احترام در رفتارهاي همسرم تقريباً بهتر از گذشته شده اما خوب باز هم رفتارهايي توام با پرخاش يا از كوره در رفتن (فراوان) و فحش (خيلي كم) مشاهده ميشه. البته خوب خودم هم با مديريت اوضاع از وقوع آنها جلوگيري ميكنم.
از نظر تامين نيازهام هيچ مشكلي ندارم. البته بسيار هم دست و دلبازتر شدند و هر وقت پولي ازشون بخوام ميدن و من با اين پولها كلي هم پسانداز كردم.
اما
اما مسألهاي كه داره خفه آم ميكنه اينه:
نقش من در اين زندگي خصوصاً در بعد اقتصادي آن چقدر اهميت داره و كجا قرار دارم:
چرا من فقط بايد نظارهگر انباشتهشدن ثروت شوهرم باشم و خودم لااقل از نظر قانوني هيچ بهرهاي از آن ندارم. حتي در مورد درآمد خودم.
ممكنه كه با خودتون فكر كنيد كه خود كرده را تدبير نيست، اما اين مشكل را من از ابتداي زندگي داشتم. (البته به جز درآمد خودم كه اون را هم با زيركي تصاحب ميكرد).
توي اين مدت مواقعي پيش اومده كه درموردش باهاش صحبت كنم. هيچوقت جواب رد بهم نميده يا ميگه:
باشه برات ماشين ميخورم (كه در حد وعده است)
در آينده فلان ملك را به نامت ميكنم و .....
بعضي وقتها هم با لبخند و سكوت منو وادار به سكوت ميكنه. وقتي هم كه اصرار منو ميبينه بهم ميگه
"بزار اخلاقم خوب بمونه... نميخوام مثل گذشته بشم."
ديروز سر يك ماجرايي هر دو نسبت بهم تو لك رفتيم:
من خيلي از كارهاي شركت مجازي شوهرم را انجام ميدم از مكاتبات گرفته تا تبليغات و ... كه با كساني كه كار ميكنند فكر ميكنند چه شركت معتبر و چه تيم قوي ايشون دارند.
قبلا گفته بود كه اگر از اين طريق كاري بگيره پورسانت منو بهم مي ده. اما اون طفره ميره. حاضر نيست نقش من را ببينه. اين منو داره ديونه ميكنه.
نميدونم چه راهي در پيش بگيرم.
صبر ميكنم ولي يكباره منفجر ميشم. اين گفتگوهاي دروني داره منو به مرز جنون ميرسونه. زن هايي كه به اندازه يك دهم توانايي من را ندارند ارزش و شخصيت ظاهري اجتماعيشون بالاتره. من چقدر ميتونم به تواناييهاي ذاتي خودم متكي باشم و ارزشم را حفظ كنم. پس كي من بايد از اين همه كار و زحمت و تلاشم استفاده كنم.
لااقل پيش خودم فكر كنم و بگم ثمره تلاش من اينهاست. نه اينكه پولهايي است كه دست شوهرمه.
آينده را كي ديده... كي ميدونه در آينده چه اتفاقي ميافته.
اصلاً ارزش و هويت وجودي من چي ميشه.... (اين فكرها دست از سرم بر نميداره)
ببخشيد خيلي صحبت كردم. هنوز هم صحبت دارم ولي ديگه خيلي طولاني ميشه
بچهها واقعاً بهم بگيد مشكل من چيه....
علاقه مندی ها (Bookmarks)