سلام دوستان عزيز همدردي.
اگه يادتون باشه گفته بودم كه شوهرم با پدرم سر لج دارد ... و به گفته شما عزيزان سعي كردم و مي كنم كه كمي از حساسيتش كم كنم.
راستش امروز با از سر ناچاري و دل كنده از همه باز به تالار همدردي پناه آوردم. قبلا هم گفتم من و همسرم واقعاً همديگر را دوست داريم ولي از اين استحكاك هاي مداوم كه بينمان پيش مي آيد خيلي وحشت دارم در عين حال واقعاً خسته شدم. يادتون باشه گفتم همسرم يك آزمون مهم دارد كه خيلي براي كار آينده و زندگي و آينده مون مهم بود. متاسفانه دقيق يك ماه مانده به آزمون شرايط سني اعلام كردند و در كمال بد شانسي همسرم به خاطر يك ماه نتونست در اين آزمون شركت كنه. هر دو مون خيلي داغون هستيم. از طرفي تا ميام كمي دلداريش بدم تا كمتر غصه بخوره و بدونه كنارشم، بهم مي گه: «لازم نيست به من دلداري بدي اگه يكم همراهم بودي و منو حمايت مي كردي پارسال قبول شده بودم.»(داخل پرانتز بگم كه پارسال اولين سالي بود كه اين آزمون را شركت ميكرد كه مرحله اولش قبول شد ولي مرحله دوم كه مصاحبه علمي بود به خاطر يك نمره نتونست كه موفق بشه و منظورش از اين كه مي گه من همراهش نبودم هم اينه كه تمام پارسال بارها به خاطر اين كه با هم منزل پدر و مادر من نمي ريم (مثلا وقتي مهماني مثل پدر بزرگ و مادربزگم از شهرستان آمده بودن يا شوهر عمه ام فوت كرده بود يا پدر مسافرت بود و مادرم تنها بود يا جايي دعوت بوديم... چنين دلايلي نه در حالت عادي) جر و بحث كرده بوديم.) به خدايي خدا خودم از اين موضوع ناراحتم و هميشه اين حسرت با منه كه كاش زمان به عقب بر مي گشت و همين ها را هم نمي خواستم و يك سال از همه مي بريديم تا قبول مي شد. پشيمانم ولي پشيماني چه سود! در حالي كه به خدا كه تنها شاهدم است من جز خانه پدر و مادر براي رفتن به جايي ديگر اصراي نداشتم مگر جايي دعوت بوديم آن هم به ندرت. به خدا نسبت به تازه عروسهاي دور و برم نه آنچنان مهماني هايي رفتيم نه حتي مهمان داشتيم. بارها از اقوام من خواستند به منزل ما بيايند من زير بار نرفتم و يه جوري عذرخواهي كردم و براي بعد انداختم.ولي وقتي به همسرم مي گويم كه عزيزم كوتاهي هايم را قبول دارم ولي من هم به خاطر تو و زندگيمون از خيلي خواسته ها گذشته ام بي انصافي است كه در مورد چنين فكر مي كني در جواب گفته: « تو از چي گذشتي!؟» به خدا دوستان از لحاظ مالي هرگز چيزي نخواستم كه حقم بوده و پا به پاش از اول زندگي در حال كار در بيرون از منزل هستم. از همه روابط دوستانه و فاميلي گذشتم جز از پدر و مادرم آن هم نه آنقدر كه فكر كنيد هر روز با پدر و مادرم رفت و آمد داشته باشم نه به خدا هفته اي يك روز بعضي مواقع هم دو هفته يك روز. اين همه گناه من است.
ولي توي اين دو هفته كه اين شرايط برايمان پيش آمده و هر دو از لحاظ روحي بهم ريختيم بارها و بارها سرزنشم كرده كه تو باعث شدي من پارسال قبول نشدم. و دايم سركوفت مي زند كه: اول ازدواج به هم قول داده بوديم كه با هم مراحل علمي را در زندگي سپري كنيم ولي تو همراه كه نشدي مرا هم دلگرم نكردي.
(متاسفانه بعد از ازدواج نسبت به ادامه تحصيل سرد شدم.)
همه گناهانم را قبول دارم ولي اين همه بي انصافي او كه فقط ايرادات را مي بيند خسته و دلسردم مي كند.
و اما موضوعي كه ديروز پيش آمده:
ديروز باخبر شديم كه دايي من به همراه زن و بچه از شهرستان آمده اند و چند روزي اينجا هستند. ( قابل ذكر است كه دايي بنده از عقد ما به اين ور اينجا نيامده و چون عروسي نداشتيم منزل ما را نديده و به خانه ما نيامده و بعد از 4 سال ديروز براي چند روز آمدند) همسر من بعد از آن اتفاق فاجعه كه اشاره كردم. از چند روز پيش براي عوض شدن روحيه تصميم گرفته بود چند روزي كوه برود. ديروز كه از مادرم شنيدم دايي آمده اول خوشحال شدم ولي بعد تازه فهميدم كه خوشحالي كه نداره هيچ بايد به فكر چاره باشم چون مي دونم نه همسرم را مي تونم راضي كنم كه نره و هم اگه بره دايي ام نمي تونه خونه ما بياد و خيلي زشت مي شه. به همسرم گفتم اي بابا دايي اينها هم چه بد موقع اومدن حالا چكار كنيم. همسرم در جواب گفت تقصير ما نيست ما از قبل برنامه داشتيم. ديشب دايي ام خونه دايي بزرگه بود و دايي بزرگه مادرم اينا و ما را هم دعوت كرده بود كه شام پيش آنها برويم ولي باز از شانس بد من ديروز همسرم تا غروب سر كار بود. ( قضيه دعوت شام را من جرات نكردم به او بگم و از مادرم خواستم خودش به او بگويد. او هم در جواب گفته بود حالا خبر مي دهيم.) غروب كه خانه آمد هيچ حرفي نزد و داشت راجع به برنامه ريزي آخر هفته كه كي برود با كي برود چه طور برود فكر مي كرد و از من نظر مي خواست. از او پرسيدم «رفتنت قطعي است؟» گفت «آره» گفتم: « پس حداقل امشب يه سري به دايي بزنيم بد نشه» چيزي نگفت. ساعت 8 شب بود كه بعد از كلي كلنجار با خودش كه چطوري بره كوه به من گفت حاضر شو برويم دايي را ببينيم تا من ديگه فردا آزاد باشم و دغدغه نداشته باشم. ( قابل توجه كه از خونه ما تا خونه دايي ام 1 ساعت راه است.)گفتم «خوب چرا اين را زودتر نمي گي كه من هم بدونم چيكاره هستم. تا تو دلم ناراحت نباشم.» گفت «من خودم هم از قبل تصميم نداشتم الان تصميم گرفتم كه حداقل فردا تو اين فكر نباشم. در ضمن مگه مي خواي چه كار كني كه از قبل بدوني من با اين همه خستگي به خاطر تو مي گم بريم» ديدم داره منت مي ذاره گفتم «اصلاً اگه خسته اي و به خاطر من مگي نمي خواد بريم. كه بعدا منت بذاري و بگي كه تو مگه از چي به خاطر من گذشتي. هر وقت هر جا خواستي كه بردمت!»
همين شد بين ما جر و بحث كه باز گفت من نمي فهمم تو جز اذيت چه كمكي به من كردي اگه از خواسته هات مي گذشتي اگه همراهم بودي كه الان حال و روز ما اين نبود من پارسال قبول شده بودم. يك سال نتونستي تحمل كني. الان بزرگترين دغدغه ات اين است كه نكنه دايي ات اينها ناراحت بشن ولي من فكر اينده داره ديونه ام مي كنه مي خوام 2 روز برم كوه تا از همه فكر و خيالها راحت شم ديگه خسته شدم دارم فرار مي كنم تا كمي به آرامش برسم. و...
آخرش هم جايي نرفتيم و خونه مونديم.
اين هم از ماجراي ما به خدا شرايطش را كاملاً درك مي كنم تو اين روزگار بي ثبات خيلي فكر آينده اذيتش مي كنه ولي من هم مي خوام يكم درك بشم. من هم مي خوام مورد توجه قرار بگيرم. مي ترسم از زندگي دلسرد شم.
دوستان راهنمايي ام كنيد چه طوري خودم را قوي كنم چه طوري به همسرم كمك كنم. چه طوري بعد از 4 سال دوباره شروع به درس خوندن كنم با توجه به اين كه پشت حسابي باد خورده و تنبل شدم و شوهرم هم به شدت از من گله داره كه اگه خودت مشغول درس شي شرايط منو درك مي كني و اينقدر اذيتم نمي كني چطوري توي زندگي روحيه ام را حفظ كنم ؟؟؟؟ ( در ضمن به خانواده دايي ام چي بگم اونا كه از زندگي ما خبر ندارند نمي شه گفت شوهرم رفت كوه تفريح!)
علاقه مندی ها (Bookmarks)