سلام من کابر جدید هستم امیدوارم با راهنمایی هاتون بهم کمک کنید...
منو همسرم تو دانشگاه همکلاسی بودیم اون خیلی پسر خوب و مومنی بود و به همه کمک می کرد به منم همین طور.... بعد از یه مدت رابطه ما از حالت دوستی ساده تغییر کرو و به هم علاقمند شدیم و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم...البته من قبل از اون با پسر های دیگه هم دوست بودم و اون می دونست البته همه اونا در حد شیطنت های دانشجویی بود و چیز مهمی نبود...ظاهر خوبی هم دارم و تو دانشگاه به خاطر من با بعضی از پسرا دعواش میشد....خلاصه سرتون رو درد نیارم به خوبی و خوشی ازدواج کردیم همه چیز خوب بود اون از همه نظر همسر خوبی بود... با ایمان بود و خانواده خوبی هم داشت... ولی من الآن که دارم به حرفاش فکر می کنم میبینم شاید کم گذاشته باشم... بعضی وقتا که با اشتیاق یه چیزی رو برام تعریف می کرد وسط حرفش می رفتم و بعد حرف اون یادم می رفت یا مثلاً بهم می گفت تو حرف حرف خودته...
البته من هیچ وقت فکر نمی کردم اینا چیزای مهمی باشه آخه اون هیچ وقت اعتراض جدی نمی کرد و بیشتر مدارا می کرد(البته من تازه فهمیدم که اینا چقدر براش مهم بودن ) یکی دیگه از حرفاش هم اینه که میگه تو به من اعتماد نداری خوب اونم یه کارایی کرده که من اعتمادم بهش کم شده بود مثلاً دو سال از وقتشو با کلی هزینه صرف کاری کرد که کاملاً و از نظر همه بیهوده بود یا مثلا چند تا تصادف ناشی از بی دقتیش داشتیم که تو یکیش شانس آمودیم زنده موندیم و ماشینی چند دقیقه بود تحویل گرفته بودیم داغون شد...خوب این چیزا باعث میشد به رانندگیش و تصمیماتش برا کار کم اعتماد بشم...
خلاصه حدود سه سال همین طوری گذشت و من فکر می کردم هیچ مشکل جدی تو زندگیمون نداریم و تصمیم گرفتیم بچه دار شیم اونم مخالفتی نکرد...تا اینکه خدا یه پسر ناز بهمون داد که هر عاشقشم...الآن یک سال و نیمشه...
شوهرم عاشق نوشتن بود و رفت تو یه کلاس فیلم نامه نویسی ثبت نام کرد علاقه اون به نوشتن همیشه رقیب من شد هیچ وقت منو به کلاساش برای هیچ چیز ترجیح نداد حتی فردای به دنیا اومدن پسرمون هم اگه به دل خودش بود میرفت کلاس...
منم چند بار یبا خودش برد...
و حالا شروع مشکل اصلی: چند ماهی میشه که سردی رو وجوش احساس می کنم همش سعی میکرد تنها باشه و بنویسه هر جا که می رفتیم لب بابشو می آورد و می نوشت خونه مامانم که اصلاً از اتاق در نمی اومد تا جایی که همه تغییر رفتارشو فهمیدن چند بار این موضوع رو بهش گوشزد کردم ولی انگار نه انگار... تا اینکه یه روز برگشت گفت آره من نسبت به زندگی سرد شدم من به خاطر وجود شما خیلی کارا که دوست دارم نمی تونم بکنم و منظورش این بود که وجود ما یه جورایی براش مزاحمته و از اینکه دائم تو کلاسا و جلساتی که میره باید نگران ما باشه خسته شده ولی لینم گفت که ما رو دوست داره ولی می خواد یه مدت تنها باشه ولی من قبول نکردم جدا زندگی کنیم چون دلم نمی خواست کسی چیزی بفهمه حتی بهش گفتم من همه اون رفتار هایی که تو دوست نداری رو به خاط بچم عوض می کنم من واقعاً دوسش داشتم خیلی شوکه شده بودم از اینکه احساسش رو فهمیده بودم اونم قبول کرد که با هم زندگی کنیم و زندگیمون رو درست کنیم...
ولی بابت تغییر رفتارش تو دلم شک افتاده بود آدمی هم نبودم که موبایلشو چک کنم ولی انگار یه نیرویی منو سوق میداد که گوشیشو چک کنم...چ
خلاصه یه روز که تازه از ماموریت اومده بود و رفته بود صورتشو اصلاح کنه و خونه مامانم هم بودیم نگاه کردم دیدم گوشیش کنار تخت نیست رفتم دنبالش گشتم دیدم گذاشته تو کیفش رفتم تو اس ام اساش و چشمتون روز بد نبینه همون چیزی که همیشه برام نابخشودنی ترین گناه بود رو مرتکب شده بود... دیگه حال خودمو نفهمیدم و رفتم از دسشویی کشیدمش بیرون و ...... مامانم همه چیرو فهمید حسابی آبروم رفت همه رو شوهر من حساب دیگه ای باز می کردن....تا مرز جنون پیش رفتم... اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم.... گفتم میرم چک میکنم خیالم راحت میشه میشینم سر جام....
آدم دروغگویی نیست و به یه چیزایی پابنده بهم گفت بیرون باهاش آشنا شده می خاسته درمورد مشکلش با من با یه جنس مخالف صحبت کنه و نظر اونم بپرسه ولی اس ام اساشون یه جورایی مشکل دار بود و خیلی دل منو سوزوند مثلاً تو یکی از اساش گفته بود جای منم تو تخت خالی کن ... یعنی داغون شدم خودش یگه پشت اون حرفا هیچ چیز نبوده و فقط یه تجربه ساده بوده ... همه سعیشو داره میکنه که از دل من در بیاره و توبه کرده و پشیمونه رابطش با اونم دختره هم در حد دو بار دیدن و اس ام اس و زنگ بوده کل رابطه حدود یک ماه شده...
مشکل من الآن ای نیست که نمی تونم بهش اعتماد کنم چون 99 درصد احتمال میدم دیگه تکرار نمی کنه اون 1 درصد رو هم گذاشتم واسه اینکه نمیشه از هیچ چیز مطمئن بود...
مشکل الآن اینجاست که احساس می کنم دیگه نمی تونم دوسش داشته باشم و همش دارم به خودمو اون دروغ می گم... شاید اگه به خاطر پسرم نبود به بدترین شکل ازش جدا میشدم و آبروشو جلوی همه می بردم خانوادش اگه بفهمن چی کار کرده طردش می کنن.. بابای منم که جای خودش ، بیچارش می کرد ... همش تو فکرم اون دختر و می کشم اون آشغال می دونست شوهر من زن و بچه داره تازه می گفت یکی دیگرو دوست داره و دوستیش با شوهر من در حد وستس اجتماعی بوده... خیلی دلم می خواست به دلیل ارتباط نا مشروع ازشون شکایت می کردم تو دادگاه دلم خنک می شد... ولی به دلیل بعغی از ملاحظات مثل خانواده ها و بچم و شرایط اجتماعی تمی تونم این کار رو بکنم... خیلی تحت فشارم...
البته وقت مشاوره هم از یه دکتر خوب گرفتیم که قراره بریم پیشش امیدوارم بتونه کمکون کنه...
به نظرتون احساس من بازسازی میشه؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)