سلام
من 29 سالمه، یک سال و نیمه که عروسی کردیم البته بیشتر از یک سال هم عقد بودیم. ما تو شهر دیگه ای دور از خانواده هامون زندگی می کنیم ولی تقریبا از دو هفته بعد از عروسی برادر همسرم که در شهر ما دانشجوه با ما زندگی می کنه، حتی آخر هفته هاهم به خانواده اش سر نمی زنه، مگر اینکه ما بخوایم بریم. البته من شرایط مالی خانواده همسرم را درک می کنم و می دانم که اجاره کردن خونه برای پسرشون هزینه سنگینی رو به آنها تحمیل می کنه، ولی گاهی واقعا برام سخته، حتی یک روز تنها بودن با همسرم برایم آرزو شده. علاوه بر این همسرم بیش از حد به خانواده اش وابسته است، از زمانیکه ازدواج کردیم می توانم بگم جایی بدون حضور برادرش یا اصلا کل خانواده اش نرفتیم، فقط وقتی خونه مادرم می ریم تنهاییم. الان دیگه انقد حساس شدم شدم که اصلا دلم نمی خواد خانواده اش را ببینم ، فقط سعی می کنم ظاهرم را حفظ کنم، برادرش رو که سعی می کنم کاملا ندید بگیرم، ولی اصلا متوجه ناراحتی من از این قضیه نمی شه ( بچه آخره و آنقدر لوس بار آوردنش که فکر می کنه همه باید نوکریش رو بکنن، همه باید زندگیشونو نابود کنن که اون پیشرفت کنه، 28 سالشه ولی نمی دونم چرا خودشو به نفهمی می زنه، خانواده اش هم انگار ازش می ترسن جرات نمی کنن حرفی بهش بزنن، چون از این آدم هایه که قهر میکنه و از خونه میره).
البته این رو هم باید بگم که همسرم خیلی خیلی مهربونه، خیلی بیشتر از اون چیزی که من فکر می کردم و به خاطر مشکلاتی که تو خانواده شون هست (که مجال گفتن نیست) نمی تونه این قضیه رو حل کنه، فقط هر ترم به من میگه درکت می کنم ، حق بل شما ، ولی این یه ترم رو هم تحمل کن، اشالله ترم بعد یه فکری براش می کنیم. ولی من می دونم حتی درسش هم تموم شه به بهانه کار و سربازی همچنان پیش ما می مونه. من صبرم خیلی زیاده ولی دیگه کم آوردم، از اینکه به همسرم غور بزنم یا بهش فشار بیارم هم خیلی ناراحت می شم، دیگه نمی دونم چطوری می تونم به این خانواده بفهمونم که کارشون نادرسته، غیر مستقیم گاهی گفتم ولی تاثیری نداشته، کاش راه حل جدیدی بتونم پیدا کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)