نوشته اصلی توسط
mary@m
واسه این میگم مهربونه چون فکر میکنم برای این داره اینکارو میکنه تا منو از خودش دور کنه تا من بتونم اونجا اگه میرم راحتتر باشم.
عزیزم اگه این قصد رو داشت، بهتر نبود منطقا توجیهت کنه که رابطتون سرانجامی نداره؟ به جای اینکه این همه تنش درت ایجاد کنه؟
اون میدونست ک من میخوام برم.بهش گفتم الان اگه نرم رفتنه عید هم کاملا قطعیه.همش بهم میگفت بری اونجا همش با هم چت میکنیم حرف میزنیم.
اما الان داره اینجوری میکنه.
خب قربونت، خودت که همه این تناقضات رو داری می گی!!
اما آزرمیدخت جان بخدا من الان هیچ جوری نمیتونم فراموشش کنم بخدا یجوری منو وابسته کرده ک الان هیچ جوری نمیتونم فراموشش کنم.
باور کن الان ک دارم اینا رو مینویسم دارم گریه میکنم.
قربون اشکات، نگو نمی تونم! نگو...
تو می تونی، فقط به شرط اینکه بخوای! فقط بخواه، اونوقت می بینی چقدر راحته.
میشه بهم بگی باید چی بهش بگم و چجوری باهاش حرف بزنم ک اگه این صحبتمون آخرین صحبتمون بود دیگه حرفی نمونده باشه برای گفتن؟
اگه نظر من رو می خوای، کاملا نسبت بهش بی تفاوت باش. دیگه باهاش صحبت نکن.
تو الان کلی کار داری که انجام بدی، با این همه کار، به نظرت درسته وقتتو با فکر کردن به کارای کسی که 25 سال باهاش اختلاف سنی داری و به هیچ دردت نمی خوره، تلف کنی؟
داری از خونواده ت، از خاکت، از خاطراتت، از خیلی چیزا برای یه مدت طولانی دور می شی، باور کن وقتی بری اونقدر دلت برای اینا تنگ می شه که پشیمون می شی چرا از این ساعت ها و روزهای آخر بیشترین استفاده رو نکردی. چرا به جای اینکه وقتت رو به اعضای خونواده ت که واقعا براشون عزیزی اختصاص بدی، وقتتو خرج یه کسی کردی که معلوم نیست چی تو فکرش بوده و الان چی تو فکرشه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)