ما یه ساله که عقد کردیم و خونه گرفتیمو بخاطر جور کردن پولش مجبور شدیم رهنش بدیمو واسه همین عروسیمون میمونه واسه تابستون سال بعد. راستش تو این یه سال مشکلی بین خونواده هامونو ما پیش نیومده جز زخم زبونایی که مامانم وقتی از یه چیز کوچیک ناراحت شده و بم زده و بعضی وقتا سعی کردم خودمو کنترل و بعضی وقتام از کوره در رفتم.من و همسرم همدیگه رو خیلی خیلی دوس داریم ، اونو خونوادش خیلی مبادی آدابن و بجه ی آخرم هست و دوتا خواهرش متاهل و برادرشم تازه نامزد کرده،میخوام چندتا از اتفاقاتو تعریف کنم:
چندباریه میاد خونمون و میشینه پایان نامشو کار میکنه،چون یه چند وقته خونشون شلوغه،مثلا تو این چندبار وقتی اومده با بابام دس بده بابام از جاشم جم نخورده و اون به این چیزا حساسه،یا وقتی تو ماشین بودیمو خونوادشو دیدن از ماشین پیاده نشدن احوالپرسی کنن و اونا اومدن جلو از پنجره ماشین احوالپرسی کردیم. من این چیزارو رعایت میکنم و میفهمم ولی نمتونم که به سی سال بزرگتر از خودم آداب معاشرت یاد بدم. اینارو همسرم بم اعتراض نکرد ولی میدونم تو ذهنش بود،تا دیروز...
حدود دو سه هفتس خونمون کار میکنن،یه روز مهمون یه روز رب درس کردن،یه روز لوبیا،یه روز خونه تکونیو... اتفاقا تو این مدتم خونه ی خونواده همسرمم رفت وآمد زیاده. سه شب پیش خواهر شوهرم برای جاریم پاگشا کرده بود و چون همیشه شام و ناهار و اینارو دیر میخورن و بعدشم برنامه خوشگذرونی داشتن شب 1.5 رسیم خونه از این بابت خودمم معذب بودم و دیروزم اون یکی خواهر شوهرم ناهار دعوت کرده بود و ظهر دو رفتمو عصری چون از دعوای مامانم میترسیدم هی به همسرم گفتم بریم و اونم گیر داده بود حوصلت سررفته و بریم یه دور بزنیم بعد ببرمت خونتون تا اینکه 7.5 زنگ زدم که یه ساعت دیگه میامو مامانم تو گوشی دعوا کرد که مگه نمیبینی کار داریم همین الان بیا و گفتم باشه .اینوکه همسرم شنید گف مگه ما برنامه خودمونو نداریم،گف اونا فکر میکنن تو و من هنوز بچه ایم(راستش بچه اولم و خونوادم کارمندیو منضبط و خودمم این حس رو دارم)بش گفتم مامانمم حق داره تئ خونه کارش زیاده این چندوقت،همسرم گف هروقت تو خونه بودی حتما کمکش کن ولی الان ما خودمون برنامه داشتیم،ازکجا معلوم شاید میخواستیم شامم بمونیم. این شد که خودشم اعتراضایی که از طرز برخورد پدر و برادرم داشتو بم گفت و بم گف دوس دارم یه جورایی این اختلافای کوچیکو خودت حلش کنی تا بزرگ نشن،ولی راستش با مامانم حرف بزنم کل تاریخچه ی قبل رو میکشه بیرونو بیخود جروبحث میشه،بش گفتم بریم خونه خودمون مستقل میشیم و حل میشه ولی گف اگه اینطوری باشه باید سعی کنیم مراودمونو باشون کم کنیم. برگشتم که خونه رفتم تا شام درس کنم که مامانم سررسید و دستمو گرفتو گف هرکجا بودی برگرد همونجا،رفتم پارکینگ نشستمو بابام داداشمو فرستاد دنبالمو برگشتم خونه. خواستم دراز بکشم که دوباره سررسید و گف تو خودت قبل من گریه کرده بودی،چی شده؟بش گفتم چیکار دار؟گف من نباید بدونم چی گفتی بش؟ که آخرسر فهمید و گف به درک هرچی هیچی نگفتیم پررو شده و اصلا چه حقی داره تورو ورمیداره بی اجازه میبره،باید از این به بعد بشینی خونه و هرکجا خواس ببره از بابات اجازه بگیره.
راستش مامانم گاها اس ام اسامم میخوند که دعواش کردم دیشب.
راستش خونواده همسرم این چیزا که کی میری کی میا واسشون مهم نیس
علاقه مندی ها (Bookmarks)