سلام
اول از دوستانی که در تاپیک های قبلی اظهار نظر کردند، ممنونم
مخصوصا از دو دوست آخری که پست ارسال کردند و من موفق نشدم در همون تاپیک جوابشون رو بدم.
در مورد سرویس بچه باید بگم کل کلی در کار نبود، اول قرار بود سرویس مدرسه بگیرم، بعد دخترم گفت سرویس مدرسه ممکنه دیر بیاد یا اصلا نیاد و من استرس میگیرم، من هم قبول کردم که آژانس بگیرن.
__________________________________________________ _________
امروز با خانمم تلفنی صحبت کردم، چهار ساعت حرف زدیم.
یعنی بیشتر او حرف زد، هر چه بود و نبود گفت و من سعی کردم بیشتر گوش بدم، در برابر حرفاش موضع نگرفتم و توجیه نکردم، شاید یه جاهایی از دستم در میرفت و می خواستم شرایطی رو که باعث انجام یک سری کارهایی شده بود رو توضیح بدم، اما محکومش نکردم، بهش گفتم شرایطت رو درک میکنم، حتی گفتم اگر این حرفا رو یه زن دیگه به من در مورد شوهرش میگفت به اون زن کاملا حق می دادم.
قرار شد دوستانه از هم جدا بشیم، بدون اینکه اون از حق مهریه اش بگذره، البته گفتم که اگر شرایط پرداخت ماهی یک سکه برای من خیلی سخت بشه، مجبورم تعدیل در تقسیط کنم که پذیرفت.
بهش گفتم پس یه شرط میذارم اونم اینکه دو سه روز بریم مسافرت، قبول کرد.
گفت فقط به خاطر بچه، اما بعد بهش گفتم راستی مدرسه ها باز شدن، مسافرت منتفیه.
قرار شد این هفته برم دادگاه تا در مورد روال طلاق توافقی سوال کنم، اگه بشه برای هفته بعد وقت دادگاه بگیرم.
خانمم خیلی دلش پر بود، حرفایی زد که واقعا من از خودم بدم اومد، ظاهرا بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم اذیت شده بود، بهش گفتم، کاش در طول زندگی انقدر صریح و راحت حرفاتو میزدی،
من از خودم هیچ دفاعی نکردم، میدونستم خیلی جاها قضاوت اشتباهی داره، اما سکوت کردم،
البته بعضی جاها بهش گفتم ذهن خوانی نکن.گفت ذهن خوانی نمیکنم واقعیته.
بهش گفتم من فکر میکردم چقدر رفتارات غیر منطقی و بچگانه است، اما با این حرفایی که زدی بهت حق میدم عصبانی باشی
خودش هم منظقی حرف میزد، اصلا از دایره احترام خارج نشدیم، تهمت نزدیم، اون فقط درد دل کرد.
من گفتم که خیلی دوستت دارم، همش به یادتم، خیلی دل تنگ میشم
گفت معلومه، خونه رو عوض کن، اون خونه که هستی همش به یاد من و دخترمون هستی،
گفتم من میخوام به یادتون باشم.
گفتم طلاق خواسته من نیست، این آخرین چیزیه که میتونم بهث ثابت کنم برای من ارزش داری و نمی خوام فکر کنی دارم تو رو تحت فشار میذارم، اگر دوست نداری سایه من روی زندگیت باشه، قبول میکنم که برم.
گفتم هیچ کس نمیتونه جای تو رو برای من بگیره، تو این دو سال هنوز کسی نبوده بتونه مثل تو برای من باشه.
گفت پس معلومه در این مدت به ازدواج فکر کردی
گفتم خب چرا که نه؟من باید برای فردای جدایی فکری میکردم، من که نمیتونم تا آخر عمرم تنها باشم.
اونم گفت تو مردی، حق داری تنها نباشی، هر کاری میخوای بکنی بکن، به من ربطی نداره.
البته آخرش گفتم مطمئن باش من دیگه نمیتونم ازدواج کنم، چون هیچ کسی برای من مثل تو نمیشه،
گفتم اگر میخواستم ازدواج کنم، تو این دو سال اینکار رو میکردم، من دو سال صبر کردم تا شاید برگردی.
خلاصه آخرین حرفمون این بود که دوستانه از هم جدا بشیم، حداکثر تا هفته دیگه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)