شوهرم از نظر موقعیت اجتماعی و وضع مالی اوضاش بد نیست .
مشکل من خونوادشه . حتی دیروز برای اولین بار منو تنها گذاشت و با پدر مادرش رفت باغ خواهرش دماوند . دیوونم کرده.
خیلی دلمو شکسته و می گه تغصیره خودته می خواستی بیای . آخه هفته پیش یه هفته رفتن اونجا منم باهاشون رفتم. منم با خواهرشوهرام زیاد راحت نیستم .
اولین مسافرتی که رفتیم دوایی رفتیم شمال انقد مادر شوهرم ناراحت بود داشت سکته می کرد دیگه از اون به بعد ما دو تا تاحالا تنهایی با هم سفر نرفتیم همیشه با خونوادش رفتیم . نمی دونم چیکارش کرد شوهرمو که اینجوری شد. اندفعه گفتم نمیام چون واقعا خسته شدم .
1 ساله عقد کرده ایم .
اونم گفت من پدر مادرمو ول نمی کنم اما منو تنها گذاشت و رفت . تا سه روز دیگه میاد .
آخه هی مامانش میشینه گریه می کنه و می گه پسرم من تنهام و به غیر از تو کسی رو ندارم همش یه کاری می کنه که شوهرم عذاب وجدان بگیره و منو ولم کنه و بره پیششون . 302
بیشتر پنج شنبه جمعه میاد خونمون اما وقتی که میاد روزی دوبار به مامانش زنگ می زنه اعصابم خورده دارم دیوونه میشم .
پدر شوهرم زندست ومرد خوبیه . 4 تا خواهر شوهر خوب دارم که واقعا فهمیده اند و یکی از خواهر شوهرام با دخترش با هاشون زندگی میکنه و زن واقعا خوبیه . شوهرم پسره آخره و تک پسر .
از روز اول شوهرم عاشقانه دوستم داشت و منو می پرستید . اغلب از سر کار خسته میومد پیشم تا خوشحالم کنه تا 4 ماه این وضعیت ادامه داشت و ما باهم مشکلی نداشتیم و من واقعا احساس رضایت داشتم . تا اینکه بهانه گیری های مادرش شروع شد و حالا هم به جایی رسیده که شوهرم ولم می کنه و می ره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)