با سلام میخاستم از راه نرسیده سوالم رو مطرح کنم چون من تحمل صبر و انتظار کشیدن برای چیزی رو که میخام ندارم .( اینم گفتم تا شاید بهتر روانکاویم کنید:D)
من به دختری از فامیل علاقه مند شدم که با هم فاصله ای 1100 کیلومتری داریم . سابقه آشنایی ما به حدود 5 سال پیش برمیگرده اما چون اون موقع اون خیلی کم سن و سال بود ( اختلاف سنیمون هم 5 سال هست ) من اصلا بهش فکر هم نمیکردم و طی این پنج سال دروغ چرا بگم همش سه بار در کنار هم بودیم بار اول پنج سال پیش بار دوم عید پارسال و بار سوم یک ماه پیش . تو این پنج سال یعنی از 18 تا 23 سالگی خودم، من دوران متفاوتی رو گذروندم هم موفقیت و خوشحالی وجود داشت هم شکست . اما شکست ها و غم و غصه ها بیشتر بود که ترجیح میدم اون ها رو بگم مثل یک : جواب منفی دختری که از بچگی دوستش داشتم . دو : مرگ کسی که از بچگی با هم بزرگ شدیم یعنی صمیمی ترین دوستم . و بالاخره برسیم به یک سال و نیم پیش که بزرگترین فاجعه زندگیم رخ داد از دست دادن مادر گلم که یک ماه پس از مرگ دوست صمیمیم رخ داد .
البته بگم تمام این ماجراهای بد که نامبردم مربوط میشه به سال 85.
عید سال 86 پس از اون حوادث غم انگیز و شکست هایی که داشتم فرا رسید در حالیکه من قید هر دختری رو که بگید زده بودم و به هیچ کسی فکر نمیکردم .
تا اینکه برای بار دوم در حالیکه من عذادار بودم اونو دیدم و اینبار بود که با خانوادش خیلی صمیمی شدم مخصوصا برادرش.
تا زمانی که پهلوشون بودم هیچ حسی بهش نداشتم وقتی برگشتیم کم کم با گذشت زمان و دور شدن از اون حوادث بد باز هم مخم مشغول شد . چون با خانوادش صمیمی شده بودم برادرش بهم زنگ میزد و من هم به اون . خواهر بزرگش فهمیدم که داره ازدواج میکنه و عید امسال عقد کرد . در یکی از مکالمه ها پرسیدم آیا فلانی هم میخاد ازدواج کنه یا نه ؟ گفتن نه ، اون هنوز بچس و همین شد که دیگه به من زنگ نزدن .
من هم با خودم گفتم خوب بهتر، فعلا بی خیالش میشم بسه دیگه دوران وقت تلف کردن و دو سال دوسال فکر کردن به یک نفر و بی نتیجه موندن . رفتم درس رو تموم کردم و کار موقتی با حقوق کم پیدا کردم که هنوز هم دارم انجامش میدم تا برم سربازی. تا شش ماه هیچ تماسی باهاشون نداشتم تا اینکه یک ماه پیش باز هم در کنار هم بودیم . دیگه از اینجا به بعد با افعال حال جملات رو به کار میبرم چون خیلی نگذشته . من اینبار احساس میکنم بزرگ تر شدم ، تجربیاتم بیشتر شده ، در شناخت افراد وارد تر شدم و دیگه میخام بیخود به کسی دل نبندم و حالا فقط اونو از خدا میخام و نه هیچ کس دیگه . با خودم گفتم:" ببین اینبار تو حق نداری رویا پردازی کنی تو بزرگ شدی باید مطمئن بشی که آیا دوستت داره یا نه یا حداقل آیا ممکنه به تو جواب مثبت بده یا نه . ببین تو یادته که چجوری عادت کرده بودی که هر دختری میبینی عاشقش بشی و بعد از چند وقت الاف شدن و با جواب منفی اون افسرده تر بشی من دیگه نمیخام اونطوری باشم " اینا رو به خودم میگفتم .
پس سعی کردم بفهمم که آیا واقعا میتونم موفق باشم یا نه شروع کردم به بررسی اون اما متاسفانه خانوادش فهمیدن که من به دخترشون علاقه مندم و سعی کردن جلوی تحقیقات منو که راجع به دخترشون بود بگیرن . طوری که من الان باز هم قطعی نمیتونم بگم که واقعا منو دوست داره یا نه (شاید هم دلیلش بد بینی من به علت دیدم نسبت به گذشته باشه ، چون تمام علائم علاقه مندی درش وجود داشت )
اگر بخام احتمال رو همینطوری یه درصد بدم شاید هفتاد درصد احتمال میدم به من علاقه مند باشه .
اما در اونجا چه اتفاقی افتاد و خانوادش با من چه رفتاری داشتن . اون ها از همون زمانی که باهاشون تلفنی صحبت میکردم فهمیده بودن ممکنه من به دخترشون فکر کنم . اما ظاهرشون رو همونجور مثل سالهای گذشته صمیمی نشون دادن . خواهرش و برادراش منو سوال پیچ میکردن و میخاستن شخصیتم رو بیشتر بشناسن . البته فکر میکنم بد عمل نکردم در این مورد.
اما مادرش ... هنوز چشم غره ای که مادرش بهش انداخت وقتی این دختر اومد نزدیکم و با اشتیاق شروع به صحبت با من کرد رو یادم نرفته . مادرش دائما به من میگفت خواستگار زیاد داره اما خودش میگه من میخام درس بخونم . اما من وقتی بهش گفتم تو میخای دیر ازدواج کنی جوابش چیز دیگه ای بود و گفت من به تشکیل خانواده علاقه دارم. مادرش همچنین دم به دم دامادشون و برادر دامادشون رو به رخ من میکشید .
بله من دوباره عاشق شدم اما اینبار میخام که حتما موفق بشم ، بنابراین حالا تصمیم میگیرم اول با بزرگتر مشورت کنم دیگه این بچه بازی نیست میرم و از خواهربزرگم کمک میخام ، اون پیشنهاد میده ارتباط تلفنی باهاشون رو حفظ کنم و ازشون بخام با دختر مورد نظرم صحبت کنم من هم گوش میدم اما چه اتفاقی رخ میده این:
طی این یک ماه سه بار زنگ زدم بار اول صحبت با مادرش چه صحبت گرمی هم بود ، احساس کردم برادرش هم بود اما به دروغ به من گفتن که نیست ، در خواست کردم که میتونم با فلانی(دختر مورد نظرم ) صحبت کنم ، جواب : نه نیست نه چون امتحان داره جای دیگه مشغول درس خوندنه .
دفعه دوم صحبت صمیمانه با خواهرش و مادرش اینبار هم نه دستش بنده .
دفعه سوم که امروز باشه صحبت با خواهر و مادرش و گلایه من و سعی مادرش برای زودتر قطع کردن تلفن چون میدونست میخام با دخترش صحبت کنم . مادرش همین اومد بگه نه نیست گفتم چرا هست اما شما مثل دفعات قبل میگید نیست خنده ای کرد که حالت و معنیش اعتراف به دروغ گفتن بود و گفت نه آخه تو که میدونی دخترای من اهل صحبت کردن با پسرا نیستن . من گفتم درسته اما ما که این حرفها رو نداریم مثل پسر عمو دختر عمو میمونیم من هم فقط میخام راجع به درسش ازش سوال کنم که گفت نه ببین نمیشه دیگه منم گفتم پس خدافظ . اون دختر حضورا خیلی به من نزدیک میشد و با من صحبت میکرد پس نمیتونه صحبت مادرش درست باشه که اون خودش نمیخاد با من صحبت کنه . من تقریبا یقین پیدا کردم که مادرش نیمخاد ما با هم صحبت کنیم . از طرفی من علارغم دلتنگی که نسبت به اون دختر دارم نمیخام بیش از این شخصیت خودمو کوچیک کنم و گمان نمیکنم که دیگه با این روش بخام با اون تماس داشته باشم در ضمن در ارتباط یک قانون وجود داره که میگه وقتی فقط شمایید که سعی میکنید ارتباط برقرار کنید طرف مقابلتون از شما خوشش نمیاد که این در مورد مادرش صدق میکنه .
حالا از شما میخام راهنماییم کنید چکار کنم چگونه به دختر مورد نظرم دسترسی داشته باشم . من فقط میخاستم بیشتر با هم آشنا بشیم و اگر اعلام آمادگی کرد ازش رسما خواستگاری کنم .
ممنون و سپاسگزارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)