سلام به دوستای عزیزم...
نامزدم خیلی بی خیاله....!!!! :( هر کاری که ازش بخوای باید اونقدر یادآوری کنی تا بالاخره انجام بشه.... گاهی وقتا فکر میکنم قدرتِ تصمیم گیری نداره! واسه انجام دادن ِ هرکاری کلی وقت میخواد آخرشم در آخرین لحظه مجبور میشه اون کار رو عجله ای و بدون برنامه انجام بده..... گاهی وقتا در مقابل این رفتارهاش بی خیال میشم اما گاهی خیلی عصبانیم میکنه...
بذارین چند تا مثال بزنم :
مثلا ً از 1 سال و 9 ماه پیش که ما عقد کردیم قرار بود طلای من رو بخرن اما نامزدم بهم گفت که عجله نکن ، صبر کن بذار یکم ارزون تر بشه تا بخریم... چند ماه بعدش قیمتِ طلا دوبرابر شد و گرون شدنش افتاد تقصیر من که چرا همون اول نخریدم ( خانواده اش تقصیر من انداختن و همش بهم کنایه میزدن که نخریدی و گرون شد و هر چی میگفتم پسرتون گفت نخرم قبول نداشتند... )
یا مثلا ً قرار بود خونه شو بسازه ( زمین داشت ) اما اینقدر دست روی دست گذاشت و تصمیم واسه خونه نگرفت که خانواده اش به من گیر دادند که پسر ما پول نداره و تو چرا پرتوقعی و بیاین طبقه پایین خونه ی جاریت زندگی کنین... که من اصلا ً به هیچ وجه دوست نداشتم با جاریم هم خونه بشم... ( البته ناگفته نماند که نامزدم توان مالی برای خرید خونه رو داشت و خانواده اش فکر میکردن نمیتونه بخره... من هم چون رازداری کرده باشم و مسائل خصوصی زندگی رو نگفته باشم به روشون نیاوردم که آره میتونه بخره ، چون گفتنش باعث میشد رابطه ام با نامزدم خراب بشه و اون اعتمادش رو بهم از دست بده... ) به خاطر همین قضیه خانواده اش احترام منو شکستند و کلی باهام دعوا کردند و تا اون روز که من هیچوقت جوابشونو نمیدادم ، اینقدر عصبانی شدم که جوابشونو دادم و گفتم من روز محضر گفتم که باید قبل از عروسی خونه شو بسازه... ( با خواهرشوهرم بحثم شد ، دیدم زیادی داره توی زندگیمون دخالت میکنه ، بهم گفت که اگه حاضری 5 سال نامزد بمونی خونه شو میسازه... مادر شوهر و نامزدم هم اونجا بودند که کلی باهاش بحث کردم و آخرشم اشکم دراومد و رفتم مانتومو پوشیدم که برم خونه مون... که نامزدم عصبانی شد و سر خواهرش داد زد و گفت : اصلا ً به تو چه!!! مادرش بهش گفت : تو زن ذلیلی ، اونم گفت : آره اصلا ً من ذلیلم... به شما چه ربطی داره... )
من هم که خواهرشوهرم کلی سرم داد و بیداد کرده بود و خیلی جلوی خودمو گرفته بودم ( با این حال خیلی حرف ها میتونستم بزنم و نزدم ... اما حرف هاش بی جواب نموند... یکی اون گفت : دو تا من... دو تا من گفتم : چهار تا اون ) من هم از اون روز یک هفته خونه شون نرفتم تا اینکه مادرشوهرم اومد خونه مون و قضیه رو به خانواده ام گفت : من هم از خودم دفاع کردم و مادرشوهرم منو راضی کرد و منو برد خونه شون... چند روز بعد از این قضیه مثل اینکه هنوز از اون روز عصبانی بودن و آتیششون نخوابیده بود ، مادرشوهرم و خواهرشوهرم اومدن خونه مون و زدن زیر ِ همه چیز... گفتن ما طلا قرار بود 5 مثقال بخریم ( در حالی که 15 مثقال بود ) کالا قرار بود فلان قدر بخریم و ما عروسی رو توی خونه میگیریم و کلی از اینجور حرف ها زدند و زیر همه ی حرف هاشون زدند... ما خیلی ناراحت شدیم ... چون من از جشن عقد گذشته بودم و قرار بود به جاش عروسی رو خوب و آبرومندانه برگزار کنیم... شهریه دانشگاهمو بابام پرداخت میکنه و یارانه ام به حساب همسرم میره... و خیلی گذشت های دیگه کردیم که به خاطرش قرار بود خونه شو بسازه.... خانواده ی شوهرم خیلی رسم و رسومات رو واسم اجرا نکردند واسه بله برون نه انگشتر ِ نشان دادند و نه عیدقربان و مراسم های دیگه بهم چیزی دادند... در حالی که من دو تا خواهرشوهر هم سن و سال خودم دارم که همه ی اینها رو واسه دخترای خودشون اجرا کردند... واسه من مادرشوهرم حتی مهریه ام رو روز خواستگاری کم کرد و گفت زن و شوهر باید با هم خوب باشن... پسرم میخواد خونه شو بسازه... مهریه دختر خودم همینقدره... در حالی که بعدا ً دیدم دروغ گفته و مهریه دختر خودش اینقدر نبوده.... اما بازم با این حال به روشون نیاوردم چون شوهرم رو دوست داشتم....
اما وقتی میبینم شوهرم کوتاهی میکنه خیلی ناراحت میشم... برای خونه اگه خودش تصمیم میگرفت خانواده اش به جاش تصمیم نمی گرفتند ... آنقدر دست روی دست گذاشت که اونا برامون تصمیم گرفتند و با من به خاطرش دعوا کردند... حالا هم که میخواست خونه سازیشو شروع کنه میگه میله گرد گرون شده و فعلا ً صبر میکنه!!! بهش گفتم اگه صبر کردی و بقیه مصالح هم گرون شد ، نگی چرا اینجوری شد؟!! از الان بهت میگم دیگه خود دانی...
ما قرار بود سر ِ 1 سال عروسی کنیم... اما الا 1 سال و 9 ماه گذشته و حتی خونه سازیشو شروع نکرده... به من گفته بود میخواد پول هاشو جمع کنه تا بعد از عروسی پس انداز داشته باشیم و دستمون جلوی کسی دراز نباشه... من هم درکش کردم و به خاطر همین قضیه حتی به خانواده ی خودم نگفتم که توانایی خرید خونه و برگزاری عروسی رو داره... چون میدونستم که اگه خانواده ام بفهمن دیگه بیشتر از این صبر نخواهند کرد و میگن هرچه زودتر عروسی رو بگیرن... از یک طرف دلم میخواد طرف شوهرم باشم ، از یک طرف نمیتونم بی خیالیشو تحمل کنم و نمیدونم چقدر باید صبر کنم... اگر من ازش نپرسم اون هیچی در مورد خونه سازیو و عروسی این چیزا نمیگه... و روزها و شب ها سپری میشه....
خانواده اش خیلی خسیسن از دستشون خسته شدم وقتی جشن بله برون دخترشون که بعد از من بود رو دیدم کلی حسرت خوردم... میخواست اشکم دربیاد... چه کارها که خانواده دامادشون نکردن.... حالا اونا واسه من چیکار کردن... منم دخترم آرزو دارم... حالا هم میخوان گند بزنن به عروسیمون.........
حالا دیگه اونها هم عجله ای واسه عروسی ندارن به نامزدم میگن میله گرد گرون شده پس فعلا ً نخر و صبر کن.... حتی بهش نمیگن که حداقل مصالح دیگه رو بخر تا گرون نشده......
از یک طرف من و نامزدم همیشه پیش همیم دلم میخواد ازش جدا باشم اما میدونم که بهش بگم ناراحت میشه و از یک طرف شاید جدایی اونو از این رابطه سرد کنه... اما از طرفی فکر میکنم جدایی فرصت بیشتری رو واسه انجام کارهاش بهش میده... نمیدونم چیکار کنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)