سلام به همه دوستانی که وجودشون یه دلگرمی بزرگه واسه من
من 15ماهه که ازدواج کردم دو سال هست که همسرم رو میشناسم...همکار بودیم و ایشون به من علاقه مند شدن و به صورت سنتی خواستگاری کردن... من هدف بعدی و مهمم ادامه تحصیل بود هردومون مهندسیم از دانشگاه دولتی و دبیرستان هم تیز هوشان بودیم ایشون 30 و من 24 سالمه.
اون زمان ایشون هم ابراز علاقه کردن به اینکه دزس بخونن ...من توی یکی از دانشگاههای خوب ایران درس خوندم و بخاطر موفقیت های تحصیلیم با شرایط خاص استخدام شدم که یه جورایی پیش رفت کاریمو در شرکت دو برابر بقیه افراد میکنه در طولانی مدت...
جو دانشگاه ما طوری بود که ادامه تحصیل تا دکترا و رفتن به امریکا غایت اقصوی مقصود و هدف اخر بود...ولی من تا لیسانس بیشتر نتونستم ادامه بدم بخاطر نیاز مالی اومدم سر کار و بعد هم که ازدواج کردم ...امسال دانشگاه ازاد قبول شدم ...ولی همسرم حتی ازاد هم قبول نشده...از دستش دلخورم چون به قولش عمل نکرد.اصلا نمی دونم چرا اصلا به ادامه تحصیل و درس خوندن علاقه نشون نمیده این برا من مهمه که هر دومون پیشرفت کنیم و اون پایه نیست با ادامه تحصیل من اسلا مشکلی نداره و حتی خیلی خیلی همکاری میکنه ولی واسه خودش بی نهایت کاهل و تنبله...اعصابمو بهم میریزه وقتی میبینم همکلاسی های لیسانسم دارن میرن و من موندم و تلاش بی حاصل واسه مجبور کردنش به تحصیل نمی دونم چرا اینقدر توی کارهاش بی اراده ست...نه زبان می خونه نه درس نه مطالعه تخصصی فقط میره سر کار و برمیگرده...دلم بخاطر هوشش می سوزه که مفت مفت داره حروم میشه...هزار تا راه رفتم تشویق التماس اجبار اصلا تاثیر نداره....می دونید احساس بدی دارم علیرغم تمام خوبی های بینهایت مهم و بزرگش این تنبلی و کاهلی توی پیش رفت و بی توجهی به قولش مبنی بر ادامه تحصیل منو از ادامه زندگی باهاش دلسرد میکنه...گاهی میشینم فکر میکنم نمیشد هر دومون تلاش می کردیم و درس می خوندیم مثل دوستام و شوهراشون که نمی مونن و میرن.
میدونین من 10 ساله دیگه رومیبینم که من هنوز رو همین مدرک و کار موندم با بچه و دردسر هاش و اونا با همسراشون دکتراشون رو از دانشگاههای امریکا گرفتن...دیروز یکی از همکلاسهای پسرم رو که قبلا خواستگارم بود دیدم...چقدر طرز تفکرش با شوهر من متفاوته...فقط داره به ترقی و پیش رفت علمیش فکر میکنه اونوقت همسر من حتی دانشکاه ازاد هم قبول نمیشه...
ما هر دو شاغلیم و موقعیت اجتماعی خوبی داریم رفاه نسبی بالا خونواده های خوب صداقت وفاداری اعتماد، شغلی که خیلیا ارزوشو دارن توی یه شرکت مطرح ...سلامت جسمی و روحی تفاهم نسبی ارامش و علاقه سازش و خیلی چیزا که واسه یه زندگی خوب لازمه...میدونین من فاکتور های مهم تر خوشبختی رو تو زندگیم دارم ولی فاکتور مهم رو ندارم ....نمی دونم حق دارم از زندگیم به این خاطر ناراضی باشم...یا از شوهرم ...اصلا این خواسته منطقیه که ازش انتظار داشته باشم حتما ادامه تحصیل بده ؟می تونم هم چین خواسته ای داشته باشم؟گاهی احساس پشیمونی میکنم اصلا نمی دونم ازدواجم کار درستی بود با توجه به اینکه یه سد شده جلوی پیش رفتم؟اخه اگه اون نتونه ادامه تحصیل بده من چطور می تونم رویای رفتن و دکترا گرفتن رو داشته باشم؟
اگر اصلا تا اخرش نتونم مجبورش کنم چی؟؟؟؟؟؟همینجوری باید درجا بزنیم؟توی همین شرایط؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)