سلام به دوستان عزيز، به خدا از ناچاري و خستگي امروز توي گوگل دنبال مشاور خانواده و راه حل دعواهاي زن و شوهري بودم كه با تالار گفتگوي همدردي آشنا شدم. من 2 سال است كه عروسي كردم ولي به اندازه 20 سال خسته ام. 2 سال هم نامزد بودم كه خودم فكر مي كنم هر چي الان مي كشم به خاطر رفتار غلطم و وابستگي زيادم در دوران نامزدي و عقد به همسرم بود. واقعيتش اين است كه من خيلي به پدرم وابسته و حساسم. و همانقدر كه عاشق همسرم هستم عاشق پدرم هم هستم. من و همسرم در دانشگاه با هم آشنا شديم و او به گفته خودش 4 سال عاشقم بود و من بي خبر بودم. تا اين كه با پدرم آشنا شد و يه جورايي ارتباط دوستي با پدرم و اين كه من دختر همچين پدري هستم او را راغب تر كرد. ولي از دوران عقد كم كم حرفها و جر و بحث ها و دلخوريها پيش آمد. فكر كردم دوران طولاني عقد باعث اين موضوعات شده و بايد هر چه زودتر به زندگي وارد شويم از اين رو قيد عروسي را زدم و بدون عروسي و ماه عسل و مسافرت زندگي را شروع كردم. قبول دارم كه خيلي بچه بازي ها در دوران عقد در آوردم كه باعث تنش بين شوهرم و خانواده ام مخصوصا پدرم شده ولي اين موضوعات باعث شده كه اختلاف و كدورت بين پدر و همسرم كه بيشتر از جانب همسرم است زندگي را بر من جهنم كند. پدرم خيلي بامحبت است ولي خوب هر كسي اخلاق هاي خاصي دارد . قبول دارم كه بعضي مواقع حرفي مي زند كه نبايد بزند ولي همسرم هم بيش از حد حساس شده و دائم به من مي گويد چرا بابات اينجوري گفت؟ چرا اين كارو كرد؟ چرا (مثلا) اين قدر اصرار مي كنه ما بيشتر بريم خانه شان؟ چرا وقتي مي ريم سر بزنيم اصرار داره بيشتر بمونيم؟ چرا جلوي مامان و برادرت اين حرف رو به من زد؟ چرا نمي خواد خصويت اخلاقي منو بشناسه و ....
به خدا ديگه خسته شدم اگه پدرم بد بود و حرفها و حركتهاش از رو قصد و نيت بود اينقدر داغون نمي شدم. چون مي دونم هيچي تو دلش نيست و همه كارهاش حتي اشتباه از رو محبته بيشتر اذيت مي شم. پدرم آدميه كه اكثر جوانها باهاش ارتباط خوبي دارند و حتي باهاش درد و دل مي كنن و دوستش دارند اون موقع داماد خودش... تو رو خدا بگيد چكار كنم تا روابط اين دو خوب و صميمي بشه ( از شانس من بدبخته معمولا عروسها با مادرشوهرها مشكل دارند. مال ما برعكسه داماد با پدر زن) احساس مي كنم شوهرم خوبيهاي من و خانواده ام مخصوصا پدرم را نمي بينه و فقط ايرادات و اشتباهات را مي بينه و دائم مي گه من خيلي اذيت شدم، تو منو پير كردي، به من و احساساتم ارزش قائل نيستي، من توي اوليت دوم برات هستم، خانواده ات از من برايت مهم تر است، تو اصلا همراهم نيستيي، وقتي با هم ازدواج كرديم فكر مي كردم تو همه چي با من همراهي مي شي ... به دادم برسيد دوستان دارم دق مي كنم. مشكلم از دور جوري نيست كه نفس گير باشد ولي به خدا دارم داغون مي شم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)