سلام
این دومین تاپیکیه که میذارم با این تفاوت که مشکل من جدی شده قصد دارم از همسرم جدا بشم ولی خواستم با شما درمیون بذارم که راهنماییم کنید.
26 سال سن دارم و آبان امسال دوسال می شه که ازدواج کردم و یک سال هم نامزد بودیم تحصیلاتم هم دیپلم هست ولی همیشه در همه زمینه ها مطالعه داشتم و خودم رو به روز نگه داشتم.
همسرم 32 سال سن داره و دیپلم شغلشم آزاده مغازه دار است و وضعیت مالیش هم خوبه.
از نظر ظاهر باید بگم ظاهر خیلی خوبی دارم
وقتی من و همسرم باهم آشنا شدیم محل کارم روبروی مغازه همسرم بود و خیلی شاد و سرزنده و البته سر به زیر بودم و خواستگارهای زیادی هم داشتم اما 23 سال بیشتر نداشتم و دلم می خواست فعلا مجرد باشم همسرم یکی از دوستاش رو واسطه فرستاد و از من خواستگاری کرد و البته من بلافاصله جواب رد دادم اما کسی که پیشش کار می کردم اصرار کرد داری اشتباه می کنی یه بار باهاش حرف بزن جواب بده پسر خیلی خوبیه.
بزرگترین ایرادی که داشت این بود که قبلا ازدواج کرده بود و بعد از چهار سال از همسرش جدا شده بود.
قبول کردم و تلفنی یک بار باهاش حرف زدم و همون بار اول به دلم نشست نحوه صحبت کردن و هدف هایی که در زندگیش داشت خیلی توجه منو جلب کرد ولی خوب بعد از یک هفته خونوادش اومدن خواستگاری و پدرم خیلی سخت گیر بود خودش تحقیق انجام داد و بعد از مطمئن شدن از اینکه پسر خوبیه جواب مثبت دادیم.
قبل از عقد یه آدم دیگه بود با محبت دوست داشتنی و همه نیازهای منو برآورده می کرد اما بعد از اینکه عقد کردیم از این رو به اون رو شد اخلاقش عوض شد سرد و بی توجه.
چند بار دعوامون شد سر این مسئله چند بار تصمیم گرفتم جدا بشم اما باز وساطتت دیگران باعث شد پشیمان بشم البته خونواده خودش نمی دونستن چون یه بار که فهمیدن تمام تلاششون رو کردن که جدا بشیم.
با سختی زیاد و اذیت های خونوادش وارد زندگی مشترک شدیم اولای زندگیمون بد نبود آخه رفت و آمدش رو با خونوادش قطع کرد به خاطر اختلافی خودشون با هم داشتن اما بعد از چند ماه که رفت آمدها شروع شد باز روز از نو روزی از نو بی توجهی ها بی محلی هاش شروع شد الان واقعا دیگه جایی برای تحمل نموده .
من تمام تلاشم رو کردم که تغییر کنه اما نشد همیشه بهش محبت می کردم همیشه بهش زنگ می زدم همیشه براش متن های عاشقانه می نوشتم و می ذاشتم تو جیب لباسش همیشه خنده به لب داشتم همیشه هر جا دوست داشت می رفتم حتی اگه هفت روز هفته دلش می خواست خونه مادرش باشه می رفتم و نه نمی گفتم احترام خونوادشو می گرفتم اما همسرم تغییر نکرد و بدتر شد.
البته یکی از دلایلش از نظر من اینه که همسرم نمی تونه بین خونواده خودش و من تعادل برقرار کنه قبل از ازدواج چون از طرف مادرش طرد می شد و بی محبتی می دید بیشتر طرف من بود اما الان که یه کم توجه و محبت از مادرش می بینه با من بی محلی می کنه و مثل غریبه ها رفتار می کنه .
مادرشون به پول خیلی اهمیت می ده و همسر من تقریبا نصف بیشتر درامدش رو برای اونا خرج می کنه.
خواهش می کنم راهنماییم کنید حتی خیلی وقته که رابطه نداشتیم .
چشماش دیگه مثل گذشته نیست .
علاقه مندی ها (Bookmarks)