فکر می کنم دیگه همگی با مشکلات من آشنا هستید.
خیلی کم اوردم.
فقط خودم رو بابت این سرزنش می کنم که چرا دفعات قبل که تصمیم به جدایی گرفتم، عملیش نکردم!
اونقدر شوهرم و خانواده ش تحت فشارم گذاشتن که اینجا نشین، اونجا بشین، با این حرف نزن، با اون یکی حرف بزن. حرکات بدنشون زشت و بی تربیت. بخدا حجب و حیا رو گذاشتن زیر پا. باور کنید که دیگه بلد نیستم با کسی حرف بزنم. تا میام یه سلام و علیک ساده با کسی بکنم، تمام تنم شروع می کنه به لرزیدن.
کافیه یه بیرون برای خریدی چیزی بریم بخصوص که با شوهرم باشم اونقدر اعتماد به نفسم پایین اومده که اصلا نمی تونم حتی تو جمع راه برم.
شوهرم جندروز پیش می گفت من اصلا دوستت نداشتم فقط می خواستم که بیفتین رو دست و پام که طلاقت ندم.
کافیه یه کم میوه بخورم اونم یه زن شیرده میگه من برای بچه گرفته بودم تو چرا خوردی!
محل کارم هم با اینکه اومدم بیرون دست بردار نیستن. تازه خیلشون راحت شده که تو محیط نیستم با هزار جور حرف و حدیث مفت زندگیم رو بهم ریختن.
دارم دیوونه میشم.
من آبرو و شخصیت و حرمت و احترامم رو آسون به دست نیورده بودم که به این راحتی از دستم رفت.
خلاصه که اعصابم حسابی داغونه. بعضی وقتا یاده نامردی هایی که در حقم کردن و می کنن که می افنم حسابی بهم می ریزم و کافیه که این طفل معصوم یکم بهانه بگیره، دیگه اعصابم نمی کشه براش.
وقتی شیر می دم بجای اینکه در نهایت آرامش باشم دوباره یاده تمام نامردیها می افتم و عصبی میشم. بیچاره پسرم.
پیش خودم گفتم اگه تو کارم به مشکل رسیدم عیب نداره شاید خواست خدا بوده که این دوران اول زندگی پسرم پیشش باشم و خودم مراقب رشد روحیش و جسمیش باشم.
ولی اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
شوهرم هم که اصلا توجه نمی کنه. تازگی هام یه کار پیدا کرده نزدیک خونه مادرش و ظهرها میره و اونجا و اونقدر روش کار کردن که به خونم تشنه شده.
حالا با این اوصاف نمی دونم چجوری به اعصابم مسلط بشم و لااقل شیر حرص و جوش به پسرم ندم؟
چجوری اعتماد به نفس و عزت نفس از دست رفته ام رو بخودم برگردونم؟
شوهرم و خانواده ش دیگه لباس جنگ پوشیدن، چطور با حفظ آرامشم کمترین ضرر رو بکنم؟ (مادرشوهرم زیرپای شوهرم نشسته که با پس انداز این مدت زندگی مون برای برادرش یه خونه یا دفتر کار بگیره!)
علاقه مندی ها (Bookmarks)