سلام
خواهش همه اونایی که منو می شناسند و یا نمی شناسند کمکم کنند
برای اونایی که منو نمی شناسند یه مختصری می گم
زندگی خانواده همسز من جوریه که 6 ماه در سال زو در یه جای کوهستانی خارج از تهران به سر می برند و همسر من با اصرار می خواد که تمام تعطیلات و جمعه ها
رو اونجا بره و حتی حاضره من نباشه ولی به خواسته اش برسه
5 سال از زندگیم می گذره و بیشتر سر این قضیه و علاقه و تعصب زیاده همسرم به خانواده اش دعو اها و در گیری های زیادی با هم داشتیم
رفت و امد به اونجا واسه یه زن خیلی سخته و اونجا شراتطش طوریکه باید تو خونه با مادرشورم از صبح تا عصر باشم قبل از ماه رمضان تا یه حدودی راضی شده بود
که دو هفته بره و یه هفته به خاط من خونه باشیم جمعه ها ولی .............
ماجرا از اونجا شروع شد که به خونه خواهرم اینا رفته بودیم
شوهرم پرسید که این هفته به کوهستان می رید یا هدفشم این بود که می خواست برای مادر شوهر بنده چیزی رو بده ببره و همسرم هم گفت آره این درحالی بود که با توجه
به روالی که گذاشته بود باید منو در نظر می گرفت من خیلی به هم ریختم و لازم بگم اینقدر روی این مسئله حساس شدم که هر حرفی راجع به این قظیه و با اصلا
کوهستان برده میشه به شدت بهم می ریزم
به خونه اومدیم و همسرم دید که ناراحتم و ازم پرسید چرا ناراحتی منم گفتم سر موضوعیه که خودت می دونی فردای اون روز با هزار ناز و روی خوش ازش پرسیدم که
عزیزم برای جمعه های شهریور چه برنامه ای رو داری وقتی برنامه ات رو می دونم راحت ترم که اونم گفت بعدا راجع بهش تصمیم می گیریم در حالیکه با توجه به قول و
قرارمون جواب من روشن بود که منم زدم زیره گریه و قاطی کرده بودم که اون شب گذشت فرداش همسرم رفت پیش شوهر خوارم که می خوام با بابای اقلیما حرف بزنم و باید تکلیف روشن شه که شوهر خواهرم بهش گفته بود حرف زدم با بابای اقلیما فایده ای نداره و بیخیالش کرده بود شبش عروسی دعوت بودیم که خواهرم برام تعریف کرد اینکه صبح شوهرم به شوهرش زنگ زده و .....
خیلی حالم بد شده بود داشتم می ترکیدم تو عروسی اصلا اونجا حالیم نبود کی می اد و کی میره و که چی میگه به ...............
خلاصه تو ماشین زدم زیر گریه بابا و مامانم هم بودند و به همسرم گفتم حرفاتو بزن دیگه.................
و اونم شروع به حرف زدم کرد که کوهستان زندگیه منه و اقلیما اگه می خواد منو باید هر هفته و اصلا هر روز بیاد کوهستان و اصلا من بعد پدرم می خوام برم اونجا و کسی هم نباید حرف بزنه خلاصه دیروز که جمعه بود بلند رفت کوهستان و من مثل دیوونه ها شده بودم و ساعت 9 شب اومد خونه
منم زدم بیرون و مثا خلا تو خیابون راه می رفتم که بهم زنگ زد کجایی و منم گفتم نمی دونم و تهدیدم کرد اگه نیام خونه همه چیزو یه طرفه می کنه منم ساعت 9 شب رفتم خونه و گریه کردم داد زدم و حتی خودمو زدم که چرا کوهستان از من مهمتره که چرا حاضری به خاطر اونجا منو بذاری کنار
دوباره پدر و مادر بیچاره ام اومدن و آخر شب با هزار تا نصیحت رفتند
حالا همسرم پیشنهاد داده یه مدت از هم دور باشیم یعنی یه هفته و میگه تو توی خونه باش و من میرم خونه بابام اینا که الان کسی توش نیست چون باباش اینا کوهستانند میگه وقتی جفتمون به آرامش رسیدیم حرف می زنیم
بگید چی کار کنم آیا این راه کمکی بهم میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سه روز به شدت اوضاع زندگیم داغون شده
همسرم دیشب می گفت به جدایی فکر می کنه
خواهش می کنم هرکسی می خونه نظرشو بگه حالم اصلا خوب نیسن
علاقه مندی ها (Bookmarks)