سلام
من امیر هستم سنم کمه 17 سالمه
چند ماهه عاشق یه دختی شدم راستش من صدام خوبه می خونم یه روز توی برنامه ی ریدکال داشتم برای خودم می خوندم (تخصصم آهنگ های آروم و غمگینه)تنهاهم بودم وقتی آهنگ تموم شد دیدم یکی نوشته خیلی خوب خوندی .من چیزی نگفتم (آدم مذهبیم و کلا به دخترا نگاه نمی کنم و باهاشون هم صحبت نمیشم)بعد گفتم واقعا مرسی و ازش تشکر کردم اون گفت میشه هرروز ساعت 5 بیام بخونی منم با اینکه نمی خواستم جلویه یه دختر نامحرم بخونم با تردید گفتم باشه از اون روز تا دوروز بعد که براش می خوندم کاملا فهمیدم عاشقش شده بودم
بهش گفتم خیلی راحتم گفتم ،گفتم دوست دارم اون باورش نشد اما گفت چرا دوسم داری گفتم چون از جنس منی عینه خودم تا اینو گفتم اونم گفت منم به خاطر همین دوست دارم .اما 2 ماه گذشت ت این دوماه باهم گریه می کردیم میخندیدیم نفس می کشیدیم و خلاصه خیلی بهم وابسته شدیم تا من یه شب به وضع اقتصادی و فرهنگی ما دو خانواده نگاه کردم راستش اونا پولداره پولدار ماهم متوسط و مسائل دیگه فرداش بهش گفتم که ببین من اصلا شرایط تورو ندارم یکم فکر کن که می خوای با من بمونی یا نه هر بارم می گفت من برات میمیرم تا اینکه دیدم اون قبول نمی کنه به خوم گفتم بهش اجبار کنم بعد از این فکر چندین بار الکی بهش گفتم دوست ندارم یا من لیاقتتو ندارم اما تا گریه می کرد بهش می گفتم غلط کردم همیشه باهات می مونم تا اینکه یه روز به خودم گفتم باهاش می مونم تا آخرش اما حالا سوال من اینه
من الان عاشقشم و براش میمیرم
اما من الان بهش گفتم هر کاری می کنم تا در آینده بهت برسم
اما از این می ترسم اگه نرسم چی میشه؟ اگه اون چیزیش شه من میمیرم
در ضمن من مدام با خودم میگم من لیاقتشو ندارم
اضافه کنم
تا حالا هیچ رابطه لمسی با هم نداشتیم حتی دست همه نگرفتیم اون خیلی دوست داره اما من هی میگ 7 8 سال صبر کن
بعد از ازدواج میدونم سخته اما فعلا تحمل کرده
سطح فرهنگی خانواده ها مو نمیزنه یعنی دوتامون مذهبیم
توروووووووووووووووووووووو ووووخدا راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)