سلام.من تازه امروز وارد این سایت شدم امیدوارم با راه حلها و همدردیهاتون بازم اینجا بیام.
حدود 5سال پیش من و خواهر و برادرم فهمیدیم که مامانمون با مردی دوسته و بینشون حرفهاو پیامک های ناجور رد و بدل میشه.سعی کردیم بهش بفهمونیم که از کارش بیزاریم اما اون به شدت به ما تشر میرفت و خودشو محق اون کار میدونست.
ارتباط عاطفی شدید بین اونا درحدی بود که روز خواستگاری و حتی روز عقد و روز عروسی من مادرم تو اتاق خوابشون،دستشویی تالار،آشپزخونه یا هرجایی که میتونست گوشیشو دستش میگرفت و فقط با اون حرف میزد در حدی که خیلی ها عدم حضورشو کاملا حس میکردن و حتی شوهر من هم از این موضوع بی خبر نموند!
هرچقدر ازش میخواستیم کمتر خودشو نشون بده لااقل تو عروسی،جلوی غریبه ها،اصلا براش مهم نبود و واقعا براش عادی شده بود!
پدرم مرد ساده و خیلی مهربونی بود.اون تو 17سالگی تو جنگ پاشو از دست داده بود و وقتی تو بیمارستان بستری بود مادرم اونو دیده بود و عاشقش شده بود چون پدرم صورت خیلی زیبایی داشت درست شبیه عکسایی که.....
با اصرار مادرم بعد از چند سال ازدواج میکنن و زود هم بچه دار میشن و یهویی نمیدونم چی میشه که مادرم همه چیز فراموشش میشه آخه پدرم بدن قوی و تنومندی داشت و از لحاظ زناشویی هم بینشون هیچ مشکلی وجود نداشت این چیزی بود که خود مادرم بارها بهش اعتراف کرده!
من و خواهرم خیلی دلمون برای بابا میسوخت وقتی یواشکی سر گوشی مادرم میرفتیم و مسیج های سکسی و کثیفی که بین اونا مطرح بود رو میدیدیم.اینطوری بیشتر به سمت پدرم کشیده میشدیم(از لحاظ عاطفی). یه روز من و خواهرم با پدرم سر صحبت رو باز کردیم و فهمیدیم که اون از ماجرای مادرمون خبر داره و به ما گفت که فقط همه چیزو به خدا میسپاره و مدام آرزوی مرگ میکرد.
یادم نمیره وقتی پدرم سمت مادرم میرفت،مامان محکم تو سینه ش میکوبید و اونو از اتاق بیرون مینداخت......و این صحنه انقدر تکراری و روزمره ست که هرگز از جلوی چشمام کنار نمیره.....
نهایتا پدرم 2ماه پیش در اثر یه سکته ی ناگهانی تو49سالگی از دنیا رفت و مارو تنها گذاشت.
از لحظه ای که پدرم رفته ما یه قطره اشک رو صورت مادرم ندیدیم و جز ادامه ی کثافت کاریش با اون عوضی هیچ کاری نکرده......
خواهر و برادر من خیلی کوچیکن و هنوز به سن قانونی هم نرسیدن.من وکیلم و نمیتونم بشینم نگاه کنم مادرم حق دوتا بچه های خودشو با اون نامرد تقسیم میکنه.
مادرم زیاد خوشش نمیاد خونه ی پدرم برم چون من طاقت کاراشو ندارم و به شدت عصبی میشم و امروز هم پیش خاله م بهش همه ی حرفایی که تو دلم بود زدم و اونم مثه همیشه نفرینم کرد و از خونه زدم بیرون.
تمام نگرانی من خواهر و برادرم هستن و اینکه چطور میتونم به خاطر اون دوتا با این زن کنار بیام و به رفت و آمدم ادامه بدم؟
چطور میشه زنی رو که با چشمای خودت دیدی پدرتو دق داده تحمل کرد و چطور میتونم یک شب فقط یک شب آسوده و بدون غصه چشمامو روی هم بذارم؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)