سلام
داستان از وقتی شروع شد که دوست چندین ساله ام اومد پیش من و از خواهرم خواستگاری کرد یه هفته هم نمی گذره ، شوکه شدم تا حالا همچین شرایطی رو نداشتم این که بپذیرم دوستم این موضوع رو داره با من مطرح می کنه گفت که یه دو سالی هست که بهش فکر میکنم و دلیل اینکه باتو در میون می ذارم اینه که در وهله اول برخورد خودت چیه و البته گفت که خونوادم در جریان هستن . منم سعی کردم منطقی رفتار کنم و بهش قول دادم که با خواهرم صحبت کنم . راستش اینجا که چطور با خواهرم در میون بذارم خودش آسون نبود و مجبور شدم از خواهر بزرگترم کمک بگیرم و از اون بخوام. تا اینکه بعد از چند روز خواهرم گفت که فکراشو کرده و جوابش منفیه .
امروز به دوستم زنگ زدم و سعی کردم یه جور بهش بگم که ناراحت نشه از این رو با توجه به اینکه خواهرم توضیح منطقی درباره ی منفی بودن جوابش نداد مجبور شدم دروغ بگم . اولش گفت که باورش نمیشه حتی احساس کردم داره از پشت تلفن گریه میکنه. الان هم از اینکه دروغ گفتم ناراحتم و هم از اینکه دوستم شرایط روحی بدی داره و حتی براش نگرانم .چند روز دیگه پایان ترم شروع میشه و اونقدر شرایط بدی دارم که رو درس خوندنم هم تاثیر گذاشته هر کاری هم میکنم نمی تونم از این وضع خلاص بشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)