[/size] سلام خدمت خوانندگان عزیز!!!!من دختری هستم 18ساله! مشکلات خیلی دارم تو زندگیم از 3 سال قبل پسری رو در اقواممون خیلی دوستش داشتم این دوست داشتنم به طور اتفاقی بود خودم هم واسم خیلی جالبه!! اما اون هیچ وقت نمی دونست که من حتی واسش جونم میدادم عشق من یک عشق یک طرفه بود!! هنوزم واسم مثله روز روشنه که چقدر واسه دیدنش جون میدادم عشقم نسبت به اون از روی احساساتم نبود خوب میدونستم که دارم از روی عقل پیش میرم !! هیچ وقت نتونستم بهش بگم که حاضم واسش بمیرم اخه همون طور که گفتم یکی از اقوام نزدیکمونه !! درسته یکم بچه بودم اما خوب میفهمیدم عشق چیه!! خوب احساسش میکردم!! زندگیم خیلی شیرین شده بود!بعد 2 سال ایشون به یکی از دوستام شمارشو میده که بده به من!راستش دفعه ی اول باورم نمیشد که اون هم چین پسرییه که به دخترا هم رابطه داره و کارای خیلی بد تر میکرد که من تو اون مدت نمیدونستم خیلی تعجب کردم یعنی اون گلی که تو رویام واسه خودم ساخته بودم پر پر شده بود! اما بازم سعی کردم به عشقم یک فرصت دیگه بدم ! شماره رو گرفتم و بهش زنگ زدم احساس میکردم دارم خواب میبینم ! باورم نمی شد دارم بعد 2 سال باهاش حرف میزنم!! اما فکر اونو نخوندم که چرا و هدف از رابطه با من نبود !!! خیلی خوشحال بودم !بگذریم!! ما حدود 2 ماه همین طور با تلفن رابطه داشتیم و 2-3 مرتبه هم دیگه رو دیدیم !هر وقت میگفتم دوست دارم جواب سر بالا می داد باورش نمیشد که تو این مدت که بدون اون به سر کردم زندگیمو چی کشیدم!! کم کم خانواده ی من از این رابطه ی من مطلع شدن و دوران سختی من شروع شد یعنی بهتر بگم دوران جدایی من!اون پسر خیلی ترسویی بود چند بارم بهم تذکر داد که باید تمومش کنیم این رابطه رو! اما همیشه من بهش امید می دادم و مخالفت میکردم اونم ناچار قبول می کرد از رفتارش کاملا معلوم بود که دیگه خسته شده!! اما من نمی تونستم ترکش کنم! بعد از یک مدت که دیگه رابطمون بیشر به دیدن و قرار گذاشتن میگذشت پدر من به او متذکر شد که دست از زندگی من بکشه اونم یک فرصت خوب دستش امد تا ازم شه!خوب یادمه که تا از این جریان اگاه شدم شبش دست به خود کشی زدم اما خدا رو شکر طوریم نشد !!خیلی ازش خواستم که دوباره برگرده اما اون با بی میلی قبول کرد به شرطی که من توخونه تابلو بازی در نیارم منم قبول کردم!!یک ماهی رابطه داشتیم اما خیلی کم !! تا اینکه ایشون تصادف خیلی بدی می کنند و حافظشو از دست میده البته همه رو میشناخت جز منه بیچاره!! خدا میدونه چه حالی داشتم تا اینو شنیدم !! دوباره سعی کردم تا منو به یاد بیاره و موفق شدم!! اما دوباره بعد 1 یک هفته شروع شد!من تو خونواده اصلا وضیعتم خوب نبود هر شب یک ماجرایی واسه عشقه من تو خونه بود مادرم زندگی رو کرده بود واسه من مثله زهر! درس نمیخوندم حرف منی زدم و...! این وسط به درسم خیلی لطمه وارد شد من دانش اموز خیلی با هوشی بودم اما نمیدونم چی شد رسیدم به اخر.....!!
یک روز پدرم که دوبار فهمید رابطه منو با اون به پدرش ماجرا رو در میان میذاره !! اون شب پدرش به خاطر این کاره پسرش از خونه بیرونش میکنه و به یکی اطلاع میده به من بگه تمومش کنه!!
من از اون روز از بس که حالم بد بود 2 بار بیمارستان بستری شدم !! چند بار قرص خوردم تا بمیرم اما بازم نشد !! به فرار فکر میکنم اما بازم احمقانست!!
من نمیتونم فراموشش کنم دارم نابود میشم!!
از شما ذوستان خواهش میکنم که کمکم کنین ولی نگین که باید فراموشش کنم چون نمیشهههههه!!!کمکم کنین !! کمکم کنین!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)