سلام برای کسانی که از موضوع من بی خبرند می نویسم
صحرا هستم 28 ساله 8سال پیش با یه آقایی اشنا و بعد از یکسال صیغه شدم مدت هفت سال زن اون اقا بودم و همه کار تو این مدت برای من انجام داد حتی خرید خونه ولی هیچکس غیر از من و خودش از این موضوع خبر نداشتن و من کارمند شرکت ایشون بودم ولی درحقیقت اونجا با هم زندگی می کردیم رفتارش تغییر کرد و هربار که می گفتم پس چرا نمیای با خونواده من صحبت کنیم پس چرا عقد نمی کنیم می گفت مموقعیتم خوب نیست بذار خونمو بسازم و تو این مدت روز به روز مضع مالیش بهتر شد و یواش یواش رفتارش تغییر کرد کمک تلفن و اس ام اس مشکوک داشت طوری که من به حدی نسبت این موضوع وسواس پیدا کردم که دچار افسردگیه شدید شدم و خودش منو پیش روانپزشک برد و لی بازم دست از کاراش بر نمی داشت و مدام با دخترا ارتباط تلفنی داشت و گفت نمی تونه با من ازدواج کنه منم گفتم بعد از هفت سال حالا تکلیفم چیه می گفت واست مغازه می زنم می برمت دکتر برو ازدواج کن از این حرفا خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم حدود یکسال طول کشید تو این مدت یه شب که تو ماشین با هم سر موضوع ازدواجمون بحث می کرد و من بشدت گریه می کرد خانومش زنگ زد و اون یادش رفت گوشی رو خاموش کنه اونم همه حرفاتیه مارو شنیده بود و حتی این جمله رو که اون گفته اگه رابطه جنسی نداشتیم بهتر بود. و همون موقع زنگ زد که الان میرم در خونه دختره و پدرشو در میارم من اون شب تا صبح از ترس خوابم نبرد محمدم اونوراضی کرده بود که در خونه ما نیاد ولی فردا اومد شرکت و گفت این حرفا که شنیده چی بوده منم گفتم من با یه آقایی نامزد بودم و او میخاد منو ول کنه داشتم واسه شوهر تو دردل می کردم و داداشمم با ما بوده و دست رویه قرآن زدم به خاطر اینکه زندگی محمد از هم نپاشه بعد از اون شب وقتی دیدم توانایی درگیری با خانومشو ندارم با خودم عهد بستم اگه بخیر بگذره واسه همیشه محمدو فراموش کنم.یکسال ازاین ماجرا گذشت و محمد همچنان با تلفونها و اس ام اساش شده بود سوهان روحم طوری شده بود که حتی دیگه منو تحویل نمی گرفت و می گفت از دستم خسته شده مریض بودم هرشب با ترس و جیغ از خواب می پریدم خلاصه در همین اوضاع روحی با یه آقایی اشنا شدم که دو سال خودم کوچکتر بود و تصمیم گرفتم ازدواج کنم اونم محمدم از این موضوع خبر داشت حتی می دونست اونا چه روزی میخان بیان خواستگاری ولی همون روز خواستگاری زنگ می زد می گفت میام آبروتو می برم و بعد از رفتن خواستگارام من مدتی رفتم مسافرت و اون با اس ام اس و التماس میخاست من برگردم و وقتی انکار منو دید شروع کرد به تهدید که میام ابروتو میبرم و وقتی دید من تصمیم و گرفتم و حریف من نشد به شماره خواستگارمو پیدا کرد و زنگ زدو گفت که شوهر منه و شناسنامه منو پنهان کرده بود و به خواستگارم گفته بود اگر باور نداری برو شناسنامه شو ببین و وقتی من ازش پرسیدم شناسنامه من کجاست گفت من خبر ندارم و شروع کرد به تمام خونواده من زنگ زدن که من عاشق دختر شما هستم و دخترتونو خوشبخت می کنم و اگر دخترتون به من ندید خودکشی می کنم و خودشو با تیغ زده بود حتی زنشو اورد خواستگاری که در همون جلسه وقتی مخالفت منو دید خانومش به من سیلی زد که با احساسات شوهرم بازی کردی . خب بعد از این جریانات من تحت تاثیر قرار گرفتم و فکر کردم که پشیمون شده و تصمیم گرفتم برگردم و دوباره باهاش ازدواج کنم حتی سنگین ترین مهریه رو هم قبول کرد برگشتم با داداشم شرط کرد که دو ماه مهلت بده تا من و خودش فکر کنیم. ولی بعد از این جریان چندبار من به شرکت رفتم و با هم ولی حرفی از ازدواج نبود بعد از دو سه ماه گفتم پس چی شد گفت نمی دونم چکار کنم می دونم اگه ازدواج کنیم بدبخت می شیم زنم نمیذاره راحت زندگی کنیم گفتم پس چرا اینقدر منو بازی دادی گفت اون موقع احساساتی بودم ولی الان که عاقلانه فکر می کنم می بینم ازدواجمون اشتباست از بعد از جریانم هروقت زنگ می زدم یا جواب نمی داد یا با من دعوا می کرد خیلی زجر کشیدم تو این یکسال تا اینکه قبل از عید بهش گفتم من خواستگارم گفته بازم عید میام خواستگاری گفت بیاد فقط نذار من بفهمم گفتم برم ازدواج کنم دیگه کاری با من ندری گفت نه. هرچی التماس کردمک که هیچی ازت نمیخام فقط باهام ازدواج کن گفت نمی تونم به پاش افتادم که حاضرم عقدم کنی تا دوسال به کسی نمی گم تا موقعیتت مناسب بشه البته موقعیتش از نظر مالی عالیه سه تا خونه هم داره مشکلی نداشت قبول نکرد گفتم حتی مهریه نمیخام گفت نمیخام دیگه سختی بکشم .نمیخام بدبختت کنم منم تو اون وضعیت روحی به من حق بدیهد از یه طرف لجبازی با محجمد از یه طرف تنهایی باعث شد به خواستگارم جواب مثبت بدم و با هم عید امسال نامزد شدیم بعد از عید دوباره تماس گرفت گفتم دیگه من عقد کردم و تموم شده گفت طلاق بگیر میخام باهات ازدواج کنم . ولی دیگه جوابشو ندادم الانم هر شب تک زنگ می زنه زنگ می زنه جوابشو نمیدم رفتم دوباره سر کار و زندگیم یه خورده اروم شده ولی الان مشکلم اینه که عذاب وجدان دارم که نامزدم از رابطه قبلی من بیخبره و فقط فکر می کنه محمد منو میخاسته و دیگر هیچ . هیچ کس جز من و محمد خبر نداره که ما زن و شوهر بودیم الان نمی دونم چکار کنم نامزدم خیلی خوبه خیلی مومن نجیب پاک با خداست. ولی من نمی دونم چکار کنم اگه بهش بگم می دونم همه چی خراب میشه و خونوادم میفهمن و پدرم منو از خونه بیرون می کنه .روزی صدبار ارزوی مرگ می کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)