سلام دوستان
من دختر 26 ساله ای هستم، از دوره کاردانی که 19،20 سالم بود، از یکی از همکلاسی هام خوشم می اومد. ترم آخر کاردانی که بودم با هم صحبت کردیم و فهمید که من علاقه ی زیادی به اون دارم. چند ماهی ارتباط تلفنی داشتیم اما اون از همون روزهای اول حرفش این بود که برای آینده، آینده تصمیم می گیره، تا اینکه کارشناسی قبول شد یه شهر دور و رفت اونجا بود که زنگ زد و گفت بهتره این ارتباط رو ادامه ندیم چون ما نسبت به هم تعهدی نداریم نمی خوام اگر بعدا از هم جدا شدیم دلخوری پیش بیاد من هم پذیرفتم. و ارتباطم با اون باز تبدیل شد به ارتباطی که با سایر همکلاسی هام داشتم، البته یکی دوبار که دانشگاه بود تماس گرفتم و حالش رو پرسیدم که باورش نمی شد من نگرانش هستم و با وجود به هم زدن از طرف اون دلخوری ای ازش ندارم، ارتباط ما قطع شد تا دو سال بعد که ما در نمایشگاه غرفه داشتیم مثل سایر دوستان برای او هم از طریق ID اش آف گذاشتم که ما نمایشگاه داریم، در جواب نوشت از اینکه از من خبری به دستش رسیده خوشحال هست، باز گذشت تا سال بعد که ما در مسابقات مقام آوردیم همان روزها بود که از طریق اس ام اس تولدش را تبریک گفتم و چون شماره ی من رو نداشت کنجکاو شد و با من تماس گرفت تا بداند کیست که از دوره کاردانی تا آن موقع روز تولدش را به خاطر دارد 5 دقیقه با هم صحبت کردیم کاملا رسمی، در انتهای همان سال از طریق چت درباره شرکت در کنکور ارشد صحبت کردیم، باز هم بی خبری تا آذر سال بعد که او سرباز بود با من تماس گرفت گفت یاد دوستان قدیمی افتاده بعد از چند روز تماس گرفت گفت می خواهد مرا ببیند، یک راست از شمالی ترین نقطه کشور بلیط گرفته بود برای جنوبی ترین نقطه کشور، آمد گفت من را به خاطر بدی ای که در حقت کردم ببخش من دوستت دارم، بعد خواست هراز گاهی با او تماس بگیرم. حدود یک ماه تماس نگرفتم تا اینکه خودش تماس گرفت و با لحنی ملتمسانه پرسید چرا تماس نمی گیری من هم گفتم دلیلی برای اینکار ندیدم، بعد از من خواست که به عنوان یک دوست ارتباط داشته باشیم(می دانم ارتباطم اشتباه بود، اما شما هم اگر سال ها در تب داشتن کسی می سوختید که حتی در نبودش خواستگاران خود را دست به سر می کردید شاید نمی توانستید در مقابل این پیشنهاد مقاومت کنید) ، خلاصه اینکه ما ارتباط تلفنی داشتیم با رعایت تمام حریم ها، سال بعد آمد او را دیدم و امسال هم همینطور سربازی اش پارسال تمام شد و الان هم ارشد قبول شده، من هم، هم تقریبا شاغلم هم برای کنکور ارشد درس می خوانم، اکنون که قبول شده خانواده اش سعی دارند او را وادار به ازدواج کنند اما به خودش می گوید فعلا همچین قصدی ندارد، درباره دوستی خودمان هم می گوید معلوم نیست پیوندی درکار باشد یا نه ما دوستان خوبی هستیم، با این توضیحات و با توجه به اینکه من هر لحظه او را بیشتر می شناسم بیشتر خواهانش می شوم فوق العاده با ایمان هست و در تمام این مدت شاید باعث پیشرفت ایمان یکدیگر هم بوده ایم، خیلی به حریم ها و دین مان پایبندیم، بارها مرا به خاطر شخصیت ام ستایش کرده، اما اکنون ترس من از این است در پی اصرار خانواده اش بر ازدواج عاشق دیگری شود نمی دانم چه کار کنم که مرا برای همسریش برگزیند تا دیر نشده؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)