سلام دوستان
من میم هستم 28 ساله،فارغ التحصیل مهندسی نرم افزار ، شاغل ، از یک خانواده نسبتا" مذهبی به این معنی که همگی اهل نمازو روزه ایم ماهواره تو خونمون به هیچ وچه جایی نداره واسه مامانم عروس غیر چادری اصلا قابل قبول نیست. خود من در بعضی جهات با مامانم تفاهم ندارم ولی به احترام ایشون خیلی بحث نمیکنم خصوصا اینکه ساعات زیادی خونه نیستم البته داداشم که 2 سال از من بزرگتره افکارش به مامانم نزدیک تره.ضمنا" یک خواهر هم داشتیم که سال 1380 فوت شدند.(مادرم داغ دیده است)
داستان از اونجا شروع شد که حدود 3 سال پیش به مریم که تو محل کار قبلیم همکارم بود و علاقمند شدم ، مریم 10 ماه از من بزرگتر بود اما چون بهش علاقه داشتم با هاش صحبت کردم و گفتم که آیا میتونم بهش فکر کنم یا نه ؟
2 روز بعد از طریق یکی از دوستاش که البته همکار خودمم بود پیغام داد جوابش قطعا" منفیه و ما به درد هم نمیخوریم
یکی دو بار باهاش صحبت کردم ولی جواب خاصی نداشت منم بی خیال شدم البته یه جورایی هم بهم برخورد ولی خوب کاری هم نمیشد کرد به هر حال منو نمیخواست بعد یکی دو هفته همون دوستش اومد و گفت ما با مریم صحبت کردیم و گفتیم اشتباه کرده شما میتونید مجددا شانستونو امتحان کنید البته گفته که هیچ قولی نمیدم
چون بدون حساب جوابم کرده بود دیگه نمیخواستم برم سراغش ولی تنونستم زنگ زدم باهاش صحبت کردم گفتم هنوزم پای علاقه ام هستم اونم گفت با خوانواده اش صحبت میکنه خبر میده ، قرار شد یه جلسه بزاریم صحبت کنیم خودش پیشنهاد داد برم خونشون که من مخالفت کردم گفتم چون جنبه رسمی پیدا میکنه اگه تنها بیام بی احترامی به خانواده ام کردم خلاصه بیرون قرار گذاشتیم ایشونم با مامانشون اومدن از قضا مادر ایشون تو همون یک ساعت از من خوشش اومد و همون شب جواب مثبشونو یه جوارایی دادن.
تا اینجا خوب بود جز اینکه نگران بودم مامانم از لحاظ ظاهر و پوشش مریمو نپسنده واسه همین گفتم یکی دو جلسه دیگه باید بریم بیرون تا بیشتر با هم آشنا شیم قصدم این بود که تو همین جلسات باهاش صحبت کنم با هم به توافق برسیم سر این قضیه ولی جلسه دوم مریم یه حرفایی زد که دیدم گفتنش به این سادگیا نیست مثلا گفت دوست داره بعد ازدواج آزادیش بیشتر باشه بعد اون زدم به جاده خاکی گفتم دلم نمیخواد تیپ بیرون و داخل اداره شما خیلی متفاوت باشه فکر کردم شاید اینجوری جواب بده ولی به نتیجه نرسیدیم حتی مشاوره هم رفتیم که همه چیز به نفع مریم تموم شد چون از اساس حرفم منطقی نبود تو همین حین بود که واسش خواستگار اومد زنگ زد پرسید میخوام چیکار کنم منم دیدم دارم از دستش میدم همه چی رو گفتم ، گفتم من باهات مشکلی ندارم ولی نگران رابطه شما و مامانمم اونم گفت باید با مامانم صحبت کنم و قانعش کنم که اشتباه میکنه و از این حرفا بعدشم خداحافظی کرد و رفت پی سرنوشت.
خیلی حالم گرفته شد 2 هفته بعد زنگ زدم گفتم محیط کارمون سنگین شده میخوام از اینجا برم(البته اونجا شغل دومم بود) اونموقع متوجه شدم با خواستگارش به توافق نرسیدن اینقدر خوشحال شدم بلافاصله کفتم من هنوز پای علاقه ام موندم گفت باید ببینیم چی میشه فکر کردم حالا دیگه درکم میکنه و میتونم روش حساب کنم.بعد اون رفتارم باهاشهمیشه با علاقه و احترام بود به امید اینکه بالاخره بهش میرسم تا اینکه آذر پارسال مجبور شدم محل کار مشترکمونو ترک کنم.
بد جوری استرس داشتم چون دیگه کنارش نبودم بهش گفتم که دلم واسش تنگ شده استرس دوریش داره ازیتم میکنه ولی نمیدونم چرا نخواست یه قدمم بیاد سمت من تو این مدت به بهونه ای زنگ میزدم اس ام اس میدادم اونم جوابمو میداد تا اینکه دو هفته پیش که بهش اس ام اس دادم زنگ زد و گفت اگه یه چیز بگم ناراحت نمیشی ؟ گفتم بگو : گفت نامزد کردم! بعد ماه رمضون هم مراسم میگیریم !
هنوز که هنوزه مات و مبهوتم که چرا علاقه 3 ساله من براش هیچ اهمیتی نداشت مریم میدونست من دغدغه فکری دارم نگرانی دارم در عین حال سه ساله که دوستش دارم ولی با این حال تنهام گذاشت
تو تمام این مدت به جز مریم به کس دیگه ای فکر نکردم فرصتهای زیادی داشتم که اصلا بهشون فکر نکردم.نگو خواستگار بهتر که اومد منو بی خیال شد
حالا دلم از این میسوزه که چه گناهی کردم که تاوانش اینه تصور اینکه دختر مورد علاقه ات دستش تو دست یکی دیگه است دیوونه کننده است !
اشتباهم کجا بود میباست تو روی خونواده ام وی ایستادم یا بعد ازدواج مجبورش کنم ظاهرشو عوض کنه ؟؟؟ !!!!
یعنی دوست داشتن دو نفر با هم تاوانش اینه ، دو بار دلمو شکست بازم سر علاقه ام موندم ولی بار سوم کار رو یکسره کرد!
چون دلم واسه مادرم که دلخوشیش یه سنگ قبره میسوخت حالا اینجوری باید بسوزم
آخه این چه تاوانیه که دارم میدم
به چه چیز این دنیا میشه دل خوش کرد وقتی تاوان دوست داشتن اینه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)