سلام
من یک ساله که عقد کردم. اکثراً هم خونه مادرشوهرم میمونم.
چون از دو شهر مختلفیم و من تو شهر اونا دانشجو هستم.
من 24 و اون 25 سالشه.
اوایل عقدمون که تابستون هم بود شوهرم تو یه شرکتی کار میکرد.
وقتی دانشگاه شروع شد. ساعتی همونو ادامه داد.
ولی خیلی سفت و سخت نه.
تا ظهر خوابه هرروز.
من خیلی از این موضوع ناراحت میشم.
به درساشم نمیرسه اصلاً.
خیلی کم درس میخونه.
در حالی که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور رو داریم و قرار
گذاشته بودیم که خوب درس بخونه که قبول شه.
اما نمیخونه. زبانشم خوب نیست و باید بخونه که نمیخونه.
اصلاً به فکر نیست. در حالی که خودش بیشتر از من میگه که بریم
خارج از کشور
ولی هیچ تلاشی نمیکنه.
همین الانشم مشخصه که ما نمیتونیم با هم درسو (تو خارج) شرو کنیم و
اون با یه سال تأخیر باید شرو کنه.
چون اگه الانم زبان خوندنو شرو کنه تا اون موقع که من میخوام شرو کنم تموم نمیشه.
ولی حتی الان هم شروع نمیکنه.
البته نه این که الان اینطور شده باشه درس خوندنش.
کلاً درس خون نبوده. ولی هوشش خوبه.
فقط شب امتحان میخونه.
بیشتر به خاطر همین زورم میگیره که اون که میتونه موفق باشه چرا تلاش نمیکنه.
مثلاً کنکور ارشد که همزمان امتحان دادیم
خیییلی کم درس خوند و نتیجش اصلاً خوب نبود.
درحالی که میتونست خییلی بهتر قبول شه اگه یکم بیشتر تلاش میکرد.
اینم بگم که من خودم خییلی درس خونم و تو بهترین دانشگاهای تهران درس خوندم و میخونم.
و واقعاً نمیتونم این موضوع رو بپذیرم که اون اینطور وقتشو تلف کنه.
و ناراحت میشم که چرا شوهر من باید اینطوری باشه.
البته بگم که من اونو به خاطر یه سری ویژگی های خوب اخلاقی که داشت انتخاب کردم
و اصلاً هم از انتخابم پشیمون نیستم.
ولی خب یه مشکلاتی هست که دوست دارم حل شه.
اگر حداقل به کارش میرسید بازم یه چیزی.
ولی نه درست حسابی درس میخونه نه کار میکنه ...
اگه وقعاً درس خون بود اصلا برام مهم نبود که سرکار بره
ترجیح میدادم که تو خونه باشه و درس بخونه
دو سال عقد رو هم با کمال میل صبر میکردم که مجبور نباشه بره سر کار
من میخواستم تا یکی دو ماه دیگه عروسی کنم
البته نه اینکه واقعاً بخوام خودمم کلی شک داشتم
چون هم درسام خیلی زیاده و هم میگفتم واسه اون سخت میشه مخارج رو تأمین کردن
که هم به درسش برسه و هم کار کنه
(البته خونه رو خانوادش تهیه میکنن.)
ولی خانواده هامونم نظرشون این بوده که یکم دیگه صبر کنیم بهتره به همون دلایلی که خودمم گفتم
(یه سال از ارشدمون مونده و مثلاً شاید تا عید صبر کنیم)
خودشم که میگه سخت میشه.
هرچند اگه من بگم که نه حتماً میخوام عروسی کنم همشون قبول میکنن و کسی حرفی نداره.
ولی چون خودمم از همون اول دودل بودم
قبول کردم که دیرتر باشه عروسی
الانم میدونم که اگه عروسی کنیم
مجبوره که جدی بره سرکار و نمیتونه تو کار دیگه تنبلی کنه
ولی دیگه نمیتونه به درس و زبان خوندن هم برسه
ولی همین الان هم که عقدیم تنبلی میکنه و درس و زبان خییلی کم میخونه
حتی بدتر هم میشه انگار هرروز
خلاصه اینکه موندم چیکارکنم
چیکار کنم که درسخون تر شه؟
آخه همونطور که گفتم خودش بیشتر از من تمایل داره واسه دکترای خارج
اینطوری هم نیست که من مجبورش کرده باشم
در مورد کارش چی؟
آخه اصلاً خیلی وقتا بهش نمیگم که چرا نمیری سرکار
تا مدت ها نمیگفتم
فکر میکنم که خیلی بده که من بخوام بش بگم پاشو برو سرکار
به نظر شما بده که بگم؟
پیشاپیش از اونایی که تایپک طولانیمو میخونن و راهنماییم میکنن کمال تشکر را دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)