سلام دوستان عزيز وناديده ام، بالاخره به خودم جرات دادم و در اين سايت مشاوره عضو شدم. به اين اميد كه بتونم از راهنمايي هاي شما دوستان استفاده كنم.
مشكل من شايد يك مشكل تكراري در بسياري از خانواده هاي ايراني باشد وليكن با توجه به يك سري ارزش ها و باورهايي كه در خانواده خودم وجود داشته است، مساله اي كه مي خواهم براتون مطرح كنم تبديل به يك دغدغه و معضل شده است.
من سي و دو ساله هستم و تحصيلات عاليه دارم .شغل و شرايط اجتماعي نسبتا قابل قبول و شرايط ظاهري خوبي هم به لطف خدا شامل حالم شده است كه هميشه به اين دلايل شاكرش هستم هر چند براي رسيدن به بيشتر اينها بسيار زجر و سختي كشيدم. بچه بزرگ خانواده هم هستم و پدر و مادرم بخاطر شرايط خاص و متمايزي كه نسبت به خواهر و برادرم در طول دوران تحصيل وزندگيم داشتم يك حساسيت خاص و شايد غير عادي بر روي مسايل زندگي من داشتند.بخصوص پدرم كه حتي در روابط ظاهريش هم هميشه جوري برخورد مي كرد كه خواهر وبرادرم متوجه مي شدند كه او بيشتر از همه به من توجه دارد!تا اينكه هشت سال قبل يك شكست عاطفي سنگين براي من بوجود اومد كه بيشترين مقصر تواين جريان پدرم بود و خودشو رو علنا مقصر بيان مي كرد و بخاطر همين مساله حساسيتش روي من حتي بيشتر از قبل شد جوري كه با خودش قسم خورده بود من رو بيشتر از قبل حمايت كنه و ديگه نذاره آب توي دلم تكون بخوره.( در مورد پدرم بايد بگم آدم خيلي مهربونيه ولي شخصيتش جوري هست كه دوست داره هميشه ديگران بخصوص عزيزانش رو كنترل و راهنمايي كنه و بعضي وقتها متاسفانه اين كنترل در حد اعصاب خورد كني ميشه و اينكه ايشون انتقاد رو در مورد خودش به سختي مي پذيره و كلا آدميه كه بيشتر ميشه گفت عصبيه تا ريلكس).
تا دوسال بعد از ماجراي اولم قيد ازدواج رو زدم ولي يكي از دوستان سابقم به من پيشنهاد ازدواج داد در حاليكه در اون زمان دانشجو دوره فوق ليسانس بود و اصلا شرايط ازدواج رونداشت و از لحاظ اقتصادي هم از خانواده ما پايين تر بود.اما من دوسش داشتم و پسر مهربون و خوبي بود و روش كاملا شناخت داشتم. به دليل حساسيت خاص پدرم،بلافاصله مساله خواستگاري ايشون رو مطرح كردم و پدرم براي اينكه به اصطلاح من دچار مشكل مجدد نشوم، حساسيت هاش رو دز امر ازدواجم افزايش داد جوري كهمن و همسرم ديگه شرايط روحي سختي رو گذرونديم . بعد از گذشت يكسال پدرم با ازدواجمون موافقت كرد . اما دوران نامزدي خيلي بهمون سخت گرفت جوري كه حتي نمي تونستيم با هم بيرون هم بريم و فقط ديدار هامون در خونه در مقابل بقيه بود. چون همسرم شرايط اقتصادي خوبي نداشت و ميشه گفت مستقل نشده بود پس از ازدواجمون پدرم يه خونه به من داد كه درش تا وقتي درش اقامت كنيم .
تا اينجا لازم بود يك خلاصه اي از دوراني كه گذروندم رو بگم وببخشيد كه خيلي هم طولاني شد.
اما اصل مشكل من:
از وقتي شروع ميشه كه پدرم براي شناخت همسرم از همون روزهاي ابتدايي آشنايي خودش وارد ملاقات هاي دونفره و نشست هاي متمادي با همسرم شد و به اصطلاح خودش روانشناسيش كرد. در اون دوران چندين بار سر مسايل مرتبط با ازدواجمون با همسرم بحثش شده بود و همسرم هم متاسفانه يك ايراد داره و اون اينه كه آدمي نيست كه بتونه ناراحنتيش رو كنترل كنه و اگر چند جا خود خوري كنه و چيزي نگه در يك شرايط ديگه يكهو مثل بمب منفجر ميشه وهمه درد و دل هاشو يهويي خالي ميكنه. پدر من هم خيلي جاها به زعم خودش ميخواست مشاوره بده و كمك كنه اما همسرم اينا رو حمل بر دخالت مي كرد و ميگفت چون من استقلال مالي ندارم پدرت به من اعتماد نداره و فكر مي كنه اشتباه تصميم گيري ميكنم. و اين جريان تا الان هم ادامه داره چوري كه در مورد مسايل كاري و گاهي خانوادگي همسر و پدرم چندين بار مقابل هم قرار گرفتند. به عنوان ناظر اين ماجرا ها احساس ميكنم كه هميشه بحث از جانب پدرم شروع ميشه يعني ايشون يك سوال مطرح ميكنن و بعد هي با سوال هاي پي در پي ميخوان از زير زبونمون حرف رو بكشن بيرون (البته شايد ما هم مقصر باشيم بعضي وقتها شرطي شديم و يك سري مسايل روخودمون هممطرح كرديم يا با دادن جواب هاي كامل راه سوالات ديگر رو فراهم كرديم) و نهايتن بحث دنباله دار ميشه و همسرم عصبي ميشه و فكر ميكنه پدرم داره كنترلش ميكنه و يا در زندگي دخالت ميكنه .
در حال حاضر بخاطر يك مساله خيلي پيش پا افتاده پدرم و همسرم باهم دعوا كردندماجراش هم ابندا ربطي به همسرم نداشت.پدرم طبق معمول عادت هميشگيش در مقابل همسرم شروع كرد علت يكي از برخوردهاي اخير منو در خصوص يك مساله خانوادگي بدونه اما لحن سوالش خيلي تحكمي و خشمگينانه بودومن متاسفانه با موضع گيري پاسخ دادم و پدرم يك حرفي به من زدند كه همسرم حمل بر توهين به من كرد. پس از اين در خصوص صحبت هاي مطرح شده، پدرم به ما گفت كه اگر شرايطتون اوكي شد از خونه بريديك جاي ديگه وهمين حرف همسرمو تحريك كرد كه اگر خونه مال خودمون بود كسي حق نداشت برامون تعيين تكليف كنه و به ما بگه از اون خونه بريد و از اينجل به بعدش بحث بين همسر و پدرم شروع شد.نتيجه اش اينه كه يك ماهه همسرم خونه پدرم نرفته .هر چند شب قدر يك مسج عذر خواهي براي پدرم فرستاد و ازش حلاليت خواست اما چون جوابي دريافت نكرد مجددا دلش پر شده و بخودش ميگه كه براي بابات حتي عذر خواهي من هم اهميت نداشته!من يه قدم جلو رفتم اما اون حتي يه جواب كوتاه هم به من نداد!!!
اگر پدرت حتي يه جواب سرد هم به من مي داد من با سر ميرفتم خونشون و عذر خواهي ميكردم .
نظر پدرم در مورد شوهرم اينه كه اون گستاخه در مقابل من بلند شده و صداشو بلند كرده .شوهرت بلد نيست خشمو كنترل كنه و عصبيه !!! اما خيلي وقتها خود پدرم هستن كه دست روي نقاط حساس شوهرم مي زارن و بحث رو آغاز ميكنن و گرنه شوهرم خيلي دلسوز و دلرحيمه در غير اينصورت من نمي تونستم باهاش زندگي كنم.
حالا نمي دونم اين ميون بايد من چكار كنم؟ بتي كه از جايگاه پدرم در خونه ساخته شده خيلي خيلي بزرگه و اين رفتار همسرم در مقابلش در حد قتل ! در خانواده ما زشت و غيراخلاقيه. الان حس مادر و پدرم در مورد همسر من اينه كه ما از داماد شانس نياورديم
حس همسرم: پدرت من رو بچه فرض كرده كه مسايل ساده رو چندين بار به من گوشزد ميكنه .من مرد زندگي تو هستم و اونديگه اين حق رو نداره براي تو تصميم گيري مستقيم
بكنه.
خيلي دوست دارم به من بگيد من الان چه نقشي ميتونم داشته باشم و چطور همسرم يا پدرم رو راضي كنم كه ديگه بهم گير ندن؟!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)