...
چی بگم... یه جورایی روم نمی شد بیام اینا رو بنویسم.
وقتی برام خواستگار میاد، کوچکترین استرسی که در شناخت طرف مقابلم بگیرم، منجر به عصبانیت، بدخلقی و بدرفتاری کلی میشه و با پدر و مادرم یا بدرفتاری و بداخلاقی میکنم یا با بی تابی هام به اونها هم استرس میدم و ناراحتشون میکنم...
یه مقدار که جلوتر میره به خاطر تردیدهام و یا این احساس که هر چی میگردم نمیتونم شناخت خوب و کاملی بدست بیارم، یا گاهی هم به خاطر اینکه نمیتونم انعطاف پذیری لازم رو در مچ کردن خواسته هام و تصمیم گیری با توجه به کفه خصوصیات + و - خواستگارم داشته باشم، کلی گریه زاری هم میکنم....- من کاملا شطرنجی هستم، ببخشید، شرمنده- ولی خب واقعیته.
اصلا همینجوری که دارم به شرایط یه خواستگار فکر میکنم، شکل برج زهرمار میشم... خودمو که تو آینه می بینم در اون شرایط، شکل کسی هستم که کسیش مرده!... وقتی حالم بهتره مامانم مسخره و شوخی میکنه در رابطه با خوبی خواستگارم و این که هیچ فاجعه ای رخ نمیده که من اینقدر نگرانم...
اصلا اینهمه استرس باعث میشه نتونم منطقی فکر کنم و تصمیم بگیرم
عذاب وجدان گرفتم، میترسم به عقوبیت اینهمه آزار پدر و مادرم اشتباه کنم تو زندگیم...
از طرف دیگه موندم من با اینهمه آستانه تحمل و طاقت! بعدا که ازدواج کنم میخوام با مشکلات زندگیم چکار کنم؟...
در کل به نظر میاد آدم توانمندی هستم و پشت و پناه و حامی های زیادی دارم اما احساس ناتوانی و بی پناهی میکنم در این مقوله خاص.
نمیدونم چکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)