سلام.من 25 سالمه.دانشجوي فوق ليسانس هستم.کارمندم . مشکله من با مادرمه که واقعا" زندگي رو واسم جهنم کرده.مدام ايراد ميگيره.اينو بپوش اونو نپوش.با اين برو با اين بيا.چرا اينکارو کردي چرا اون کارو نکردي.کافيه فقط يکي بهم زنگ بزنه يا اس ام اس بده.ميگه کي بود؟ چکارت داشت؟ مثلا" ميگم مامان جوک بود ميگه خوب کي بود که واست جوک فرستاد؟ از صبح که از خواب بلند ميشه اگر 6 بلند بشه از 6 اگر 10 بلند بشه مياد بالاي سرم انقدر ميگه بلند شو تا بيدار شم.بعد انقدر ميره و مياد ميگه تختتو درست کن . اگر خونه باشم که انقدر قر ميزنه که اينکارو بکن .اون کارو بکن . اگر بخوام برم بيرون ميگه اينو نپوش.اين روژ رو نزن اينو بزن.بعد فرداش که همون رژه ديروزيرو که گفته بزن ميزنم ميگه اين چيه مثل دختراي فلان زدي پاکش کن از در برو بيرون مگرنه نميزارم بري.انقدر اين حرفارو ميزنه تا پدرم رو که آدمه آروميه رو تحريک کنه بلند شه دعوا راه بندازه که چرا به حرفه مامانت گوش نميدي.توي خونه من يک برادر و يک خواهرم دارم.با اونا هم کمابيش همينجوريه اما شدته گير دادنش به من خيلي بيشتره .اگر خواهرم يا برادرم بگم ما همراتون فلان جا نمييايم ميگه خوب باشه.اگر من بگم ميگه باشه ما هم نميريم.وقتي تو خونست دست به آب سياه و سفيد نميزنه.در هفته 2 روز بيشتر غذا درست نميکنه.ميگه نميتونم.از خونه فراري شدم.هيچ ظهري خونه نميرم .اگر حتي در روز 5 دقيقه گيرم بياره همونو قر ميزنه.شب از وقتي ميام خونه مياد دنبالم تو اتاق ميشينه ببينه چکار ميکنم.بهش ميگم بيا بريم پيشه روانپزشک يا مشاور.من خودمم ميرم.ميگه تو ديوونه اي خودت برو.آرزو ميکنم اي کاش يه روز که از خونه اومدم بيرون يه بلايي سرم بياد که ديگه بر نگردم.اين روزا که گرفته ميگه توي فلان خيابون نرو.از فلان مغازه خريد نکن .ديگه دارم دق ميکنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)