با سلام به همه.و با آرزوي اينكه هيچ كس توزندگيش اشتباه نكنه.
من 5 ماه است كه عقد كردم.يك ماه هم نامزد بودم.خواهرش كه همكارم بود واسطه اين ازدواج بود.جلسه اول و دوم كه شوهرم به خواستگاريم اومد، به دلم ننشست.يكي از دوستاي مامانم از راه رسيد و گفت برو باهاش بيرون.من گفتم به فكر بيشتر نياز دارم ولي اون به مامانم گفت كه اين قرار رو بذاره.قبل از قرار، رفتم پيش مشاور بهش گفتم كه فقط 30،40 درصد از ويژگي هايي كه مي خوام رو داره.اونم گفت پس ردش كن. ولي متاسفانه مامان قرار بيرون رفتن رو گذاشته بود.با فكر اينكه قراره جوابم منفي باشه رفتم بيرون.زياد به شناختش نپرداختم.منو به يه رستوران خوب برد. همون دوست مامان گفت پس معلومه دست و دلبازه و اين خوبه و ... قرار جلسه دوم رو گذاشتن.فك ميكنم طبيعي باشه كه با جلسات زياد كم كم چشم آدم بسته بشه.خلاصه بعد از جلسه سوم گفتن ديگه كافيه.من هم به خاطر رودروايسي با خواهرش و هم به خاطر اينكه سه جلسه خودشو به زحمت انداخته بود خودم رو مجبور كردم كه از مجردي دست بكشمو نامزد شديم. تو دوران نامزدي ديدم علاقه آنچناني بهش ندارم.هرروز به خونوادم مي گفتم من چرا اونو انتخاب كردم.اونكه شرايط خاصتري نسبت به خواستگاراي ديگه ام نداشت.من خواستگاراي بهتر از اون رو رد كردم و ..اونا هم مي گفتن اين حالتها طبيعيه.اون پسر و خونوادش خوبن و تو اين دوره زمونه پسر خوب كم پيدا ميشه و .. هرروز كه بيدار مي شدم پشيمون مي شدم.و مي گفتم اي كاش نامزد نمي كردم.هنوز زود بود و .. ولي باز مي گفتم راه برگشتي نيست، اون دل بسته، آينه شمعدون خريديم.تالار و آتليه و .. گرفتيم، باخواهرش همكارم و .. تا اينكه شوهرم متوجه شد كه من مشكلي دارم.به مامان گفت كه اگه لازمه بريم پيش مشاور ولي مامان كتمان كرد و گفت كه فقط استرس داره و طبيعيه و .. خلاصه با كلي مجبور كردن خودم،عقد كردم و فرداي روز عقد پشيمون بودم.نسبت به شوهرم زياد احساسي نداشتم.بيشتر از 2،3 ساعت نميخواستم كنارم باشه.اونم متوجه بود و سعي مي كرد به روي خودش نياره.با هم مسافرت رفتيم ولي زياد بهم خوش نگذشت...رفتم يه دكتر روانشناس.بهم دارو داد گفت يه مدت تحت درمان باش.تا بعد با ذهن خوب بتوني تصميم بهتر رو بگيري.اون داروها منو يه مدت بي خيال كرد.فك كردم خوب شدم و خودم مصرف رو قطع كردم.بعد از يه ماه كه الان هست باز به همون حالتها برگشتم.فكر گذشته و اينكه خودم رو مجبور كردم دارم ديوونم مي كنه.از خونوادم دلخورم، شوهرم خيلي دوستم داره تا حالا هم تحمل كرده ولي حالا ميگه چرا منو تو مثل بقيه زن و شوهرها نيستيم.چرا روي ديدن من حساس نيستي، چرا از هم فاصله داريم... من 24 سالمه و اون 26.هردو ليسانس و شاغل.از نظر ظاهري به گفته بقيه از 100 امتياز 80 رو دارم. اون به نظر من 40.من تك دختر هستم و دو برادر دارم.او دو برادر و يه خواهر داره.پسر خوب و وفاداري هم هست.از اين مي سوزم كه خواستگاراي ديگه رو رد كردم و الكي الكي اين رو قبول كردم و مطمئنم اگه صبر مي كردم بازم اين جور خواستگارايي و حتي بهتر واسم ميومدن.تو همون دوره نامزدي يكي از همكارام هم قصد خواستگاري داشت كه متوجه شد نامزد كردم.از نظر ويژگي هايي كه ازش ميدونم شرايط مورد نظر من رو داشت.حالا با ديدن اون بيشتر مي سوزم.دلم براي شوهرم هم خيلي مي سوزه .اونم ميتونست با كسي ازدواج كنه كه واقعا دوسش داشته باشه.نه من كه يه روز خوبم و يه روز سردم.اينم بگم كه ازش بدم نمياد و دوسش دارم ولي بهش يه دفه سرد ميشم و نميتونم فكر كنم كه بعدا بايد همه روز با هم زير يه سقف باشيم. البته ميدونم كه ايراد ازمنم هست كه اصلا نميخوام از اون آرامش و تنهايي مجرديم دست بكشم.نميخوام مسئوليت بپذيرم.نميخوام مرتب بهم زنگ بزنه.نسبت به ازدواج ديد خوبي ندارم و كسل كننده مي دونمش.يه روز كه ديديمش ميخوام تا چند روز نبينمش در حاليكه اون يه روز نديدن هم واسش سخته......مشاور بهم گفته دو راه داري.يا با يه سري راهكار رابطه رو بسازي يا طلاق. حتي گاهي به خودكشي فكر ميكنم كه البته جراتشو ندارم.نميتونم لحظات بد گذشته و اينكه خودم رو مجبور به ازدواج كردم فراموش كنم.نميتونم خودم رو ببخشم. توروخدا بگين چيكار كنم.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)