سلام دوستان من قبلا هم از كمكتون استفاده كردم اما الانم باز همفكري ميخوام من با اقايي توي سايتي اشنا شدم 34 ساله كارمند دولت. ما دوبار همو بيرون ديديم توي مدت دو هفته مدام تلفني صحبت ميكردبم تا اينكه بهم گفت چون ما مذهبي هستيم ادامه اين رابطه دوستانه خوب نيست و امدن خواستگاريم اونا مذهبي نبودن اما نامزدم گفته بود كه من دختر چادري و مومن ميخواستم ربطي هم به خانوادم نداره خودشم ميگفت نماز ميخونه اون از همون اول كه اومدن خونمون ديگه منو زنش ميدونست و مدام عاشقانه باهام برخورد ميكرد يك روز كه قرار بود بياد دنبالم باهم بريم بيرون عصرش خانوادم داشتن ميرفتن سفر قرار بود ما تا شام بيرون ياشيم و من نگم كه خانوادم نيستن خلاصه ما رفتيم بيرون و او بيشتر از قبل ابراز علاقه ميكرد تا جايي كه وقتي رسيديم خونه اينقدر دوسش داشتم كه گفتم كسي خونه نيست و بيا پيشم او هم قبول كرد و آمد اول اروم نشستيم اما كم كم ديگه داشت باورمون ميشد تنهاييم و اون كه ميخواست بغلم كنه پيشنهاد دادم محرم بشيم و اونوم سريع قبول كرد اونشب پيشم موند و تا اونجا كه تونستيم عاشق شديم از فرداش مدام دنيال اين بود كه كارامون زودتر تموم بشه تا عقد كنيم اين وسط كاراي ادارش زياد شده بود و من خبر داشتم چند بار الكي با هم بحثمون شد و اون فرداش اشتي مي كرد تا روزه بله برون ما داشتيم اماده ميشديم كه يهو بهم زنگ زد كه كنسله با بابام دعوام شده نميايم منم بهت زده شدم پدرم خواست كه همه چيو كنسل كنه كه خودم از مامان خواستم خونشون زنگ بزنه و خب مادرش گفت يه بحثي بين خودمون بوده ولي ميايم بابام گفت بخاطر اينكارش محرميت نميكنيم اما من دلم داشت ميتركيد اصرار كردم و همون شب نامزد شديم واسه يه ماه. اونشب خيلي راحت بهم گفت با باباش بحثش شده بود و ازم خواست فراموش كنم تمام يك ماه رابطه جنسي داشبيم و اصولا باهم خوب بودبم تا هفته اخر كه قرار بود بريم واسه كاراي عقد كه يهو الكي يا من بحثش شد و مثل قبلا قهر كرد منم گفتم ديگه جلو نميرم و صبر ميكنم تا بياد اما نيومد به دستور بابام بهش پيام دادم كه شناسناممو پس بفرسته و ما هم همه كادوهاشونو پس داديم بعدش هر چي اس داد كه بيا برگرد قبول نكردم بهم برخورده بود اونم فراموش كرد تا 2هفته بعد كه تولدم شد اس داد كه بذار برگردم دوست دارم منم گفتم اگه بابام راضي كردي بيا اونم با بابام حرف زد بابام خيلي تند باهاش حرف زد اما اون يه من اس داد كه همه حرفاي پدرتو به خاطر عشق به تو شنيدم و ميام خونتون و اومد جلو همه ازم عدرخواهي كرد و گفت دوسم داره قرار شد بك هفته ديكه بريم دنبال كاراي عقد در اين مدت يه بار بيرون رفتيم بهم كفت كه مشكلي كه باعث شد اين مدت همه چي خراب بشه اين يوده كه ترسيده نكنه از عهده خرج مالي من بر بياد(ما از لحاظ مالي و فرهنگي از اونا بالاتر بوديم) و من دعواش كردم كه بايد به خودمم ميكفت چون واسه من پول مهم نبوده و بعد گفت كه سال پبش همكاراش براش پاپوش درست كردن و 15 روز زندان بوده اما روزه دادگاه قاضي فيهميده پاپوشه و اينو ازاد كرده اما وثيقه نگهداشته و پرونده هنوز بازه خودش گفت جون قاضي باهام لج كرده منم اينو به برادرم كفتم بره داگاه تحقيق قاضي گفته مسئله اي نيس اما پرونده فعلا بازه پدرم نامزدمو صدا كرد و جريانو ازش پرسيد و حتي تصميم گرفت كمكش كنه همون رووزم دوياره شناسنامه منو گرفنت كه بره دنبال كاراي عقدمون با اينكه كاراش زياد شده بود اما رفت محضر برگه گرفت قرار بود فراداش بريم ازمايشگاه كه بابام گفت حالا كه اخر هفته ميخواين عقد كنيد بگو فردا شب شام بياد منم بهش گفتن اما اون يهو عصبي شد كه من كار دارم بيكار نيستم اصلا نميرسيم عقد كنيم فرصت بيشتري ميخواييم منم رفتم با بابام گفتم بابا هم گفت بسه هر چي صير كرديم به مادرش زنگ زديم كه ما كلا منصرف شديم مادرش گفت تفصير من بوده و من قبلش داشتم باهاش بحث ميكردم و اون سر دختر سما خالي كرد مادرم گفت نه ديگه ما ادامه نميديم اونا هم فرستادن توي اين بحثا من و اونم باهم بحثمون شد كه همش شده بچه بازي چند روزي بحث كرديم و با هم رفتيم بيرون اون ميگفت ديكه مادرشم نميخوا ادامه بديم منم كه كلا همه مخالف بودن اما ما هنوز همو دوس داشتبم در اين مدن من فكر كردم پدرم كه ناراضيه خودشم كه نماز و روزه نداره چرا ديگه ادامه بدم به خودش گفتم بيا يك ماه فكر كنيم اما اون گفت نه ديگه راهي نيس به من توهين شده پدرت با من بد حرف زده مادرمم ناراضيه من ديگه ادامه نميديم من اون لحظه گفتم باشه هر جور راحتي اما الان كه يه هفته ميگذره دلم براش تنگ شده ميدونم اگر بخوام ميتونم خانوادمو راضي كنم اما خود نامزدمو چيكار كنم كه ديگه جوابمو نميده يه نظرتون برم دنباش و راضيش كنم برگرده و ايا من اشتباهي كردم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)