با سلام خدمت همه دوستان و عزیزان
چند تا پست داشتم که مشکلاتمو با خانواده همسرم مطرح کرده بودم . عمده مشکل من وابستگی شدید شوهرم به خانوادش بود که اگر صبح و عصر اونجا نمیرفت دعوا میگرفت. بهش میگفتم کمتر برو ،میگفت تو میخوای منو از خانوادم دور کنی. مادر و پدرش هم از اینکه اون تنها بره اونجا ناراحت نمیشدن و هیچ وقت نمیپرسیدن زنت کو !!! چرا تنهایی!!!! تازه ازش حمایت میکردن و ....
اینجا دوستان راهنماییم کردن که یه مدت بی خیال شو .آزادش بذار ، هی نگو کم برو .... به پر و پاش نپیچ . منم اینها رو منطقی دیدم و بهشون عمل کردم . از وقتی که بچم به دنیا اومده ( الان 10 ماهشه) آزاد بود که هر وقت که دلش میخواد بره خونه باباش.اما این رفتن ها کم کم تبدیل به عادت شد و الان طوریه که اصلا براش من و بچه مهم نیستیم (تو این فاصله یه دعوایی بین ما و خانواده هامون شد که رابطه ما با خانواده هامون قطع شد.) . انگار نه انگار خونه و زندگی داره. همش میگه انتخاب تو اشتباه بود.... وقتی میگم چرا ؟؟؟ سکوت میکنه !! (مامانش میگه کاش عروس غریبه نمیاوردم اشتباه کردم ، اینم به دهنش گرفته .شوهرم دهن بینه شدید.) یا کارای خونه رو انجام نمیده منم به نصیحت شما انجام نمیدم و کار ممکنه چند ماه بمونه .انگار نه انگار. صبح ها من سر کارم اون تا 2 خونه باباش.نهار که میخوره باز ساعت 4 دوباره خونه بابا تا 9.5 شب !!!!!!!!
البته من دیگه شک کردم به انکه خونه باباش باشه.
چند روز ماه رمضون سفره افطار پهن میکنم نمیاد .ز میزنم کجایی ؟ خونه بابام !!!! به منم میگه تو هم برو پیش بابات (خونمون نزدیک بابامه و مامانم نیست من واسشون غذا میپذم) . همیشه هم ناراحت و دعوا داره .میپرسم چی شده ناراحتی ؟؟؟؟ به تو ربطی نداره....
دارم دیوونه میشم با این شوهر.
تمام مسولیت زندگی و بچه رو دوش منه. حتی واسه بچه خرید نمیکنه.تولد بچست از زیرش در میره .میگه من تولد نمیگیرم .به من چه .
تو رو خدا بگین با این شوهر چیکار کنم ؟
کلا بی خیال ما شده.
به هیچ وجه هم صحبت نمیکنه . یه روز گفتم بیا مشکلتمون رو حل کنیم .میگه من با تو صحبتی ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)