خدارو شکر دختر دایی بزرگترم هم ازدواج کرد. ان شاءالله که خوشبخت شن. ولی بازم بحث من و مامانم شروع شد. مخصوصا این بار که دیگه، بزرگترین دختر مجرد فامیل من شدم. مادر من قدیمی فکر می کنن و می گن که مردم حرف در می یارن. در حالی که من نسبت به بقیه دخترای فامیل موفق تر هستم (به گفته خودشون) و هم درسم رو خوندم هم سر کار می رم و دستم تو جیب خودمه. ولی مامانم این چیزا رو مزیت نمی دونه و می گه چه فایده! من این همه زحمت کشیدم که شریک زندگیم کسی باشه که باهاش کمتر مشکل داشته باشم و قدرت درک بالایی داشته باشه ولی مامانم می گن که من خیلی سخت می گیرم و باید در مورد خیلی مسائل مثل تحصیلات، اعتقادات، سربازی، کار و ... کوتاه بیام. با اینکه من با خیلی چیزا کنار اومدم ولی بازم... به نظرتون چه طوری رفتار کنم که نه مادرم اذیت شن نه خودم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)