سلام
22 سالمه ، دانشجو هستم و یک سال و نیمه که ازدواج کردم. مشکلی که از اول زندگی باهاش دست به گریبان بودم زندگی با مادرشوهرمه. همسرم بهم قول داد که فقط چند ماه اونجا زندگی کنیم تا بتونه جایی رو اجاره کنه و یه کم پول تو دست و بالش بیاد. و واقعا" هم نامردی نکرد و بعد از 6 ماه ما ازونجا رفتیم یه شهر نزدیک تهران. توی اون مدت هم فقط دنبال خونه بودیم تا بتونیم یه جای مناسب با اجاره ی پایین پیدا کنیم. خودتونم که در جریان هستین پارسال چقدر اجاره ها بالا رفت و همینطور سیر صعودی داره. بالاخره تونستیم توی اون شهر یه خونه بگیریم که اجاره ندیم و رهن کامل باشه . چون قسطامون خیلی زیاده و الانم که اجاره کمتر از 300 تومن نیست تو تهران.
بعد 8 ماه زندگی کردن توی اون شهر و سختی رفت و امد و... برادر شوهرم واحد بالای مادرشوهرم رو تخلیه کرد و به خونه خودش رفت. و مادوباره رفتیم اونجا. ولی این بار طبقه بالا.
توی 6 ماه اولی که من خونه مادرشوهرم بودم واقعا" اذیت شدم . واقعا". معنای این واقعا" رو نمیدونم چه جوری بگم. خانواده شوهرم ترک هستن و من فارس . به جز مشکل زبان که باهم ترکی صحبت میکنن ، مشکلات اختلافات فرهنگی بین ترک و فارس خیلی اذیتم میکرد. من یه دختر دانشجو بودم که توی دانشگاه سراسری تحصیل میکنم و حتی رتبه م 2 رقمی بود، از نظر زبان انگلیسی و ... هم هیچ مشکلی نداشتم و کلا" زندگیم رو به درس و کلاس رفتن و یادگرفتن چیزای مختلف گذروندم و حتی تو دوران تحصیلم کار هم میکردم. اما الان وارد یه خونواده ای شدم که تمام ارزشهایی که واسه من و خونواده های مثل من مهمه، اینجا دیده نمیشه و بی ارزشه و چیزایی که واسه من ارزش یه زن نیست واسه خونواده شوهرم ارزشه، مثل آشپزی و خونه داری وکدبانوگری و ....
و منم توی این موارد مهارتی نداشتم و زیاد بلد نبودم. نتیجه ش این بود که شوهرم ازم ایراد میگرفت مادرشوهرم مدام درمورد کارهای من و چیزهایی که درست میکردم به شوهرم و بقه فامیلشون میگفت و من واقعا" دیوونه شدم . شوهرم هم که توی اون خانواده بزرگ شده بود با تمام علاقه ای که به من داشت بازم این مسائلو تو زندگی خیلی مهم میبینه و حرف اونا رو قبول داره . مادر شوهرم هم همیشه خودشو مظلوم جلوه میده و شوهرم فکرمیکنه چقدر آدم پاکیه.اما نمیدونه که چقدر غیبت چقدر دورویی و فضولی و ... داره و منو عاصی کرده.مدام منو با دختراش مقایسه میکنه و از خوبی و باسلیقگی دخترای ترک میگه . حتی از جهیزیه ام هم ایراد میگیره.
در واقع من و همسرم با مخالفت شدید خونواده من و بعد چند سال به هم رسیدیم. و من واقعا" زندگیم رو دوست دارم اما مشکل اصلی من مادرشوهرمه. فقط و فقط مادرشوهرم. 4 تا خواهر شوهر دارم و باهاشون هیچ مشکلی ندارم و بایکیشون عین خواهر هستیم. واقعا" دوسش دارم و همیشه حامی من بوده با اینکه فقط یک سال ازم بزرگتره.
اما خود اونم میگه اخلاق مادرم اصلا" خوب نیست و حتی شوهرش رغبتی به رفت و امد با مادرشوهرم نداره و خواهرشوهرمم بهش حق میده و حتی میگه مادرم این اشکالاتو داره. اما چه میشه کرد که دوباره ما مجبور شدیم به اون خونه برگردیم والان با هم نیستیم، طبقه بالای مادر شوهرم هستیم. اینم بگم که پدرشوهرم 3 ساله فوت کرده و مادرشوهرم عاشق همسر منه و بارها وبارها اینو گفته و ازینکه ما جای دوری خونه گرفته بودیم گله میکنه.
اگه میشه راهنماییم کنید که چیکارکنم که هم عروس خوبی باشم هم حدو مرزها رو رعایت کنم ونه به مادرشوهرم بربخوره نه به شوهرم. چون شوهرم مادرشو خیلی دوست داره وهواشو داره و من اگه چیزی بگم به مادرش سریع ناراحت میشه و میگه تو به این زن حسودی میکنی.
الان یک مدته که اومدیم انجا و مادرشوهرم کاراشو از سر گرفته دیگه سنش بالا رفته و نمیتونه این اخلاقای بدو ترک کنه.
مثلا" مدام میاد بالا و توی خونه سرک میکشه ببینه من دارم چیکار میکنم. چی میپزم و ...
مدام از همه چی ایراد میگیره. همیشه مواظبه که کی میره و کی میاد . همیشه با جاریم هم اینکارو میکرد و اگه نمیتونست ازخودشون بپرسه بچه شونو صدا میکرد و میپرسید: مامان بابات کجا میرن؟ کی خونتونه؟ مادرت خوابه یا بیداره؟ داره چیکار میکنه؟ ناهار چی خوردی؟ و .......
و جاریم و حتی برادرشوهرم الان کلی از چشم همه افتادن. حتی در مورد اون به منم بدگویی میکرد و مطمئنم از منم به همه میگه. ناراحت بود که چرا برادر شوهرم زنشو میبره دکترو فلان خرجو واسش میکنه و همیشه ازشون بد میگفت که اینا به من نمیرسن . یعنی خودشو از عروساش مقدم تر میدونه . الانم عین همین بلا داره سر مامیاد
خلاصه اینکه خسته شدم از فضولیاشو انتظاراتش و ... . دوست داره خودش واسه شوهرم غذا بذاره. دوست داره شوهرم همیشه بعد اومدن از سرکار اول بره پایین . همه چیو واسه اون میخواد. و هر ایرادی میخواد بگیره جلوی شوهرم به من میگه تا منوضایع کنه و از مادرشوهرگری چیزی کم نذاشته. خیلی خسته شدم. همیشه وقتی ما باهمیم شوهرمو صدا میزنه و ازش کارای مختلف میخواد و ازش پول میگیره. اگه ما خرید کنیم چشماش درمیاد و حتی اگه من یه شال کوچیک بخرم ، تا نفهمه از کجا و با چه قیمتی خریدم دست بردار نیست. خیلی هم خسیسه و همیشه به من میگه کمتراستفاده کم. کولرو روشن نکن. آب گرم استفاده نکن و ... حتی توی این کارای خصوصی هم دخالت میکنه.
یه موضوع دیگه ای که ازش ناراحتم اینه که میگه من از تنهایی خوابیدن میترسم! قبلا" هم بچه برادر شوهرم پیشش میخوابیده یا اون میومده بالا . الانم میاد بالا پیش ما میخوابه . منم چندبار به شوهرم گفتم، اونم میگه من نمیتونم بهش بگم نیا اینجا بخواب ، خونه شه . دیگه چیکار کنم؟ من حتی یه حرف خصوصی ام نمتونم با شوهرم بزنم؟ چند بار به شوخی و ... خودم بهش گفتم و اونم اصلا" به روی خودش نمیاره.
به خدا خسته شدم. شوهرم به خاطر ندادن اجاره خونه اومده اینجا و من نمیدونم راه خلاصی ازینجا چیه ؟
چیکار کنم؟ کمکم کنید....
علاقه مندی ها (Bookmarks)