نوشته اصلی توسط
abadanveh
سلام
من یه مرد متاهل 31 ساله هستم که الان 10 ساله از ازدواجم میگذره و یه دختر 7 ساله دارم. خانواده ام یه خانواده مذهبی ان که تو دوران مجردی بسیار سختگیر بودن و مارو مثل دخترا تو خونه نگه میداشتن که بقول مادرم فاسد نشیم. بخاطر همین تفکر هم زود تو دوران دانشچویی زنم دادن. مادرم خیلی اخلاقش خشکه. تعداد دفعاتی که بمن گفته دوست دارم انگشت شماره.منم بخاطر همین من همیشه احساس کمبود محبت از طرف جنس مخالف داشتم.
سلام دوست عزیز
10 ساله ازدواج کردی ، این یه نعمته ، می دونی الان خیلیها هستن که امکان ازدواج رو ندارن ، شکر این نعمت اینه که به زندگیت بچسبی نا اینکه فکر کنی گولت زدن !!!
اول از همه باید مسئولیت تصمیمات وکارهاتون رو بپذیرید و بپذیریم آنچه را که انتخاب می کنیم و انچه را انجام میدیم.
مادر من هم تا لان نگفته دوستت دارم !! خب این دلیل برای چی میشه؟ بعد از 10 سال زندگی مشترک ، چه ربطی بین این جمله شما و فعلتون هست ، میشه توضیح بدید.
تو دوران مجردی با یه دختری که از خودم دو سال بزرگتر بود رابطه داشتم ولی اون یه خواستگار براش اومد و ازدواج کرد و رفت. تا قبل از این جز زنم با هیچکس رابطه جنسی نداشتم.
خب مگه قرار بوده با هر کسی رابطه جنسی داشته باشیم؟!
حدود 6 ماه پیش دختری بهم تلفن زد و با هم آشنا شدیم. خیلی زود دیدم که خیلی بهم شبیهیم.
چه جوری بهتون تلفن زد ؟،
چرا همه چی اینقدر زود پیش رفت ؟
آسونترین راه برا جدا شدن حداقل یک چهارم ، این آشنائی و فهم اینکه بهم شبیهید وقت می بره ، آیا حاضری این وقت رو بذاری؟
هم از نظر شخصیتی هم خانوادگی. اونم باباش مثل مامان منه.زود جذب هم شدیم. اون یه دختر پاک و معصوم بود که با هیچ پسری تا حالا رابطه نداشته و برادرش اینقدر بهش نزدیک بود که میگه دیگه نیاری به رابطه با کسی رو نداشتم ولی طی یه دعوای خانوادگی بین برادر و پدرش بخاطر زن داداشش،پدرش برادرشو از خونه میندازه بیرون. من بهش گفتم مجردم و بخاطر کمبودهای هردومون خیلی زود با هم رابطه جنسی برقرار کردیم. یه روز اومده بود خونمون برای رابطه که همون جا فهمید من متاهلم. یه روز باهام قهر بودو من خیلی اصرار کردم که برگرده. اونم منو بخشید و ادامه دادیم. اول احساساتی بودم بهش قول ازدواج مجدد با اونو دادم. تو یکی از ارتباطهامون بکارتش از دست رفت البته ناخواسته.
خودمونم نمیدونستیم.
دوست عزیز
بازم میگم از امروز در زندگی تون ، کارهائی رو که انجام می دید به خودتون برگردونید ، جمله رو اینجوری بگید " من بکارت این دختر رو گرفتم"
تا وقتی بگید ناخواسته ! من نبودم و... مشکلتون حل نمیشه
بعد یه مرجعی رو پیدا کردیم که حکم داده بود دختر بدون اذن پدر میتونه ازدواج کنه و با هم صیغه موقت یکساله خوندیم.الان منطقی فکر کردم دیدم ارتباطمون از روز اول اشتباه بوده و میخوام تمومش کنم. زن یکی از دوستام ماماست باهاش صحبت کردیم که دختررو عمل کنه. همه واقعیتها رو بهش گفتم ولی اون خیلی بهم وابسته است و بکارتشم از دست داده. از لحاظ روحی خیلی داغونه. صبح تا شب میاد تو پارک روبروی خونمون میشینه و گریه میکنه. الان میگه باید منو بطور مخفیانه عقد دائم کنی. نمیدونم چیکار کنم. کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)