سلام
نمیدونم چی بگم و بنویسم ، اونقدر بدبختیام زیادن که سر و تهشون رو گم کردم
من خیلی تنهام، دختر 25 ساله هستم که پدر و مادرم سالها پیش جدا شدن، پدرم که ازدواج کرده و خانواده جدید تشکیل داده
من با مادرم در منزل مادریش زندگی کردم و بزگ شدم، اما زندگی کردن اینجا خیلی وحشتناک بود
نمیتونم توضیح زیادی در مورد جزئیتاش بدم
مادرمم خودش اعصاب نداره ، از بچگیم هیچوقت بهم محبت نکرد، حالا محبت تو سرم بخوره ، توی این خونه اونقدر زندگی سخت و طاقت فرساست و جوش هم خرابه که دیگه جای موندنم نیست
خانواده مادرم از اول هم منو نمی خواستن و اون منو به زور با خودش برد
هر لحظه اینو احساس میکنم که اینجا اضافیم ، این میشه مضاف بر تمام بدبختیهای دیگه که اینجا میکشم
بدبختی های که هرکی شنیده باورش نشده، تنها کسایی که در طول روز اهاشون حرف میزنم همکارام هستند
اونم در حد مسائل کاری، از وقتی میام خونه دیگه کسی با کسی حرف نمیزنه ، هم از هم بدشون میاد، امکانات مادی زندگی اینجا هم زیر صفره، منم که از اولش اضافی بودم اینجا
پدرم با وجود تمکن مالی که داره هیچ کاری برام نکرد، هیچوقت نمیبخشمش
میخواستم با کسی ازدواج کنم اما بخاطر همین بدختیهای که دارم ازدواجم بااونم بهم خورد و فقط یه شکست عشقی هم اومد رو بدبختیام
تمام دوستامو بخاطر همین وضعیت زندگیم از دست دادم و الان حتی یه دوست هم ندارم.
هیچکس نیست
هیچکس .............
هیچکس که حتی بتونم باهاش یه احوال پرسی ساده بکنم، میتونید تصور کنید؟
یگه از شدت افسردگی و تنهایی گاهی میبینم دارم با خودم حرف میزنم
همیشه درحال گریه کردنم، دیگه تحمل این زندگی رو ندارم، فقط منتظرم که کی عمرم سپری میشه و بمیرم این دنیا تموم شه
مدتیه به سرم زده که برم دنبال کارای اداریم و اگه بشه انتقالی بگیرم برم شهرستان تو یه منطقه روستایی تنها زندگی کنم
یه چادر هم میذارم سرم که کسی مزاحمم نشه ، از همه افراد خانوادم متنفرم، مخصوصا از پدرم، تک تکشون باعث سیاه بختیم و این وضعیتم شدن
دیگه نمی خوام هیچکدومشون رو ببینم ، اینجا هم که کسی رو ندارم، نظرتون راجع به اینکه برم شهرستان تنها باقی عمرمو سپری کنم چیه؟
اقلا فکر کنم کمتر از اینجا زجر بکشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)