به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 23 فروردین 92 [ 15:52]
    تاریخ عضویت
    1391-4-20
    نوشته ها
    188
    امتیاز
    1,048
    سطح
    17
    Points: 1,048, Level: 17
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 569 در 163 پست

    Rep Power
    0
    Array

    خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    سلام
    نمیدونم چی بگم و بنویسم ، اونقدر بدبختیام زیادن که سر و تهشون رو گم کردم
    من خیلی تنهام، دختر 25 ساله هستم که پدر و مادرم سالها پیش جدا شدن، پدرم که ازدواج کرده و خانواده جدید تشکیل داده
    من با مادرم در منزل مادریش زندگی کردم و بزگ شدم، اما زندگی کردن اینجا خیلی وحشتناک بود
    نمیتونم توضیح زیادی در مورد جزئیتاش بدم
    مادرمم خودش اعصاب نداره ، از بچگیم هیچوقت بهم محبت نکرد، حالا محبت تو سرم بخوره ، توی این خونه اونقدر زندگی سخت و طاقت فرساست و جوش هم خرابه که دیگه جای موندنم نیست
    خانواده مادرم از اول هم منو نمی خواستن و اون منو به زور با خودش برد
    هر لحظه اینو احساس میکنم که اینجا اضافیم ، این میشه مضاف بر تمام بدبختیهای دیگه که اینجا میکشم
    بدبختی های که هرکی شنیده باورش نشده، تنها کسایی که در طول روز اهاشون حرف میزنم همکارام هستند
    اونم در حد مسائل کاری، از وقتی میام خونه دیگه کسی با کسی حرف نمیزنه ، هم از هم بدشون میاد، امکانات مادی زندگی اینجا هم زیر صفره، منم که از اولش اضافی بودم اینجا
    پدرم با وجود تمکن مالی که داره هیچ کاری برام نکرد، هیچوقت نمیبخشمش
    میخواستم با کسی ازدواج کنم اما بخاطر همین بدختیهای که دارم ازدواجم بااونم بهم خورد و فقط یه شکست عشقی هم اومد رو بدبختیام
    تمام دوستامو بخاطر همین وضعیت زندگیم از دست دادم و الان حتی یه دوست هم ندارم.
    هیچکس نیست
    هیچکس .............
    هیچکس که حتی بتونم باهاش یه احوال پرسی ساده بکنم، میتونید تصور کنید؟
    یگه از شدت افسردگی و تنهایی گاهی میبینم دارم با خودم حرف میزنم
    همیشه درحال گریه کردنم، دیگه تحمل این زندگی رو ندارم، فقط منتظرم که کی عمرم سپری میشه و بمیرم این دنیا تموم شه
    مدتیه به سرم زده که برم دنبال کارای اداریم و اگه بشه انتقالی بگیرم برم شهرستان تو یه منطقه روستایی تنها زندگی کنم
    یه چادر هم میذارم سرم که کسی مزاحمم نشه ، از همه افراد خانوادم متنفرم، مخصوصا از پدرم، تک تکشون باعث سیاه بختیم و این وضعیتم شدن
    دیگه نمی خوام هیچکدومشون رو ببینم ، اینجا هم که کسی رو ندارم، نظرتون راجع به اینکه برم شهرستان تنها باقی عمرمو سپری کنم چیه؟
    اقلا فکر کنم کمتر از اینجا زجر بکشم

  2. 4 کاربر از پست مفید کبـود تشکرکرده اند .

    کبـود (جمعه 23 تیر 91)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 23 تیر 91 [ 20:02]
    تاریخ عضویت
    1391-4-04
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    584
    سطح
    11
    Points: 584, Level: 11
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    52

    تشکرشده 53 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    سلام
    چقدر زندگیت شبیه منه مخصوصا تنهایی و بی محبتی مادر و پدر
    ببخش پست دادم چون خودمم مشکلاتی شبیه شما دارم وگرنه راهنمایی توی این مشکلات بلد نیستم بکنم چون اگه بلد بودم مشکلات خودمو حل می کردم فقط اومدم همدردی کنم بازم شرمنده وفکر کنم راهنماییهای دوستان دیگه توی این تاپیک به درد منم بخوره

  4. 4 کاربر از پست مفید hamid_reza_66 تشکرکرده اند .

    hamid_reza_66 (چهارشنبه 08 شهریور 91)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 شهریور 00 [ 00:15]
    تاریخ عضویت
    1390-2-04
    نوشته ها
    909
    امتیاز
    16,852
    سطح
    83
    Points: 16,852, Level: 83
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 498
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,315

    تشکرشده 3,200 در 813 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    دوست عزیز

    خوشحال شدم دیدم برخلاف ناملایمات زندگی تا انداره ای تونستی موفق باشی و کارمند هستی و تونستی استقلال پیدا کنی.

    به نظر من تو باید سعی کنی استقلالت رو بیشتر و بیشتر کنی تا بتونی مستقلاً برای خودتت خانه و محل اسکانی تهیه کنی این و فراموش نکن زندگی در شهر دیگه

    مشکلات خودش رو داره. همچنین سعی کن وقتی استقلات رو بدست آوردی مادرت را حمایت کنی

    چون همانطور که خودتت گفتی پدرت قید همه چیز و زده و رفته ازدواج کرده و مادرت برخلاف مخالفت

    خانواده اش و با اینکه خودش هم جایگاه و استقلال درستی نداشته تا اونجا که در توان یک زن شکست

    خورده و غمگین بوده از تو حمایت کرده و مطمئناً بیشتر از این در توانش نبوده.

    به این فکر کن که اگر همین محبتهای ناچیز مادر و سرپناه خانواده مادری نبود چه بلاها و اتفاقات ناخوشایندی انتطارت را می کشید.

    سعی کن با اینرنت و کتاب و کار و ورزش و .... سر خودتت را حسابی مشغول کنی. ان شاالله یک بخت خوب هم نصیبت شود.
    موفق باشی.

  6. 6 کاربر از پست مفید sanjab تشکرکرده اند .

    sanjab (جمعه 23 تیر 91)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 13 آبان 91 [ 23:06]
    تاریخ عضویت
    1391-4-18
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    609
    سطح
    12
    Points: 609, Level: 12
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    148

    تشکرشده 148 در 65 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    عزیزم تو تنها کسی نیستی که مورد بی مهری مادرت قرار گرفتی...باید تلاش کنی زندگیت را بسازی...مردی پیدا کنی که بش محبت کنه و بت محبت کنه...باید شروع به پیشرفت اجتماعی کنی با از لحاظ مالی قوی بشی...خوش تیپ لباس بپوش تا هم روحیت بهتر بشه هم شانس پیدا کردن مردی که میخوای را بالا ببری...همه دخترها تو این سن دنبال پسر رویایی سوار بر اسب سفید هستن...تو یعنی نیستی؟؟

    اوقات فراغتت را پر کن..فیلم ببین ...کلاس های زبان و هنری برو....

    امکانش هست برنامه ریزی کنی بری خارج زندگی کنی...منظورم اقدام برای مهاجرت یا تحصیلی رفتن هستش..اخه تو ایران حتی تو شهر های بزرگ هم امکان زندگی مجردی برای یک زن وجود نداره چه برسه به روستا!! حتی اگه خونه هم بت اجاره بدن از دست مزاحم ها میخوای چه کار کنی؟ واقعا امن نیست!!! اگه این جوری دوست داری که از همه دور بشی..برو سراغ مهاجرت تا بتونی حداقل یک جای امن و با ارامش زندگی کنی...

  8. 8 کاربر از پست مفید لبخند :-) تشکرکرده اند .

    لبخند :-) (جمعه 23 تیر 91)

  9. #5
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    تاپیک hamid_reza_66 رو بخون. تاپیک منم اگه حوصله داشتی بخون. منم یه جور دیگه.
    می فهمم تنهاییتو. من خودم یه وقتایی شده که فارسی انقدر حرف نزدم که راحت تپق می زدم.
    مشکلمونم یه جوریه انگار. نمی دونم شاید اشتباه می کنم ولی به تاپیک من که فقط یکی از مدیران سر زد اونم واسه اینکه قفلش کنه! به تاپیک hamid_reza_66 هم ندیدم مدیری بیاد مشورتی بده. امیدوارم واسه تو بیان.
    توی تاپیک من پست های نقاشی رو خوب بخون. خیلی خیلی ارزشمندن. رفتار جراتمندانه رو هم یاد بگیر.
    راستش منم یه دهه است که منتظر فرار محترمانه ام!! اما نشده دیگه. منطورم قبولی توی دانشگاه توی شهرستان یا ادامه تحصیل یا هر چی که لازم نباشه ادم بهشون بگه خسته ام کردین دارم می رم که یه راهی واسه برگشت باشه. ولی نتونستم. چون یا اعصابم خورد بود یا بعد از اعصاب خوردی داشتم خستگی در می کردم. خلاصه همینم که هستم.
    کاری که می شه کرد اینه که نگرشمونو نسبت به زندگی عوض کنیم. درک بهتری و درست تری از دنیا و زندگی به دست بیاریم. زندگی همینه. درک همین احساسات. رنج شادی حقارت افتخار. می دونم بیشتر رنج و حقارتش نصیب ما شده اما ما هم توی این جریان زندگی بودیم. باید به خودمون ببالیم. ما هم هستیم. با همه ی بدبختیایی که داشتیم. می شه تلاش کنیم و منتظر روزای خوبی باشیم که هنوز نیومدن.
    می فهمم چی می گی. دختر بودن هم یه مشکل اضافی شده این وسط.
    یه چیزی که خیلی عمر منو تلف کرد امیدوار بودن به خدا بود. اینکه فکر کنم یکی هست این وسط که رنجای منو ببینه. یکی هست که من مجبور نباشم خودم تلافی سر کسی درارم. یکی که عدل داره. و این تفکر باعث شد که به امید یه نفر سوم بمونم همیشه. کسی که نبود برای من. بنابراین بر اساس تجربه ی من فقط روی خودت حساب کن. اگه کاری از دستت برمیاد برای خودت و خوشبختی و موفقیتت انجام بده. اگه از دستت برنمیاد یادت بمونه که خودت نتونستی. به امید نفر سومی حتی به اسم خدا نمون. هر کاری هست خودت بکن یا نکن.
    ورزش می کنی؟ هر وقت اعصابت خیلی خورده برو بیرون مثلا بدو. وانستا. من شده از زور ناراحتی و اعصاب خوردی نصفه شبی می خواستم برم بدوم ولی هی گفتم نه بده نه به اینا چی بگم و از این چیزا. مغز یه حدی می تونه تحمل کنه. پس باید براش راه نفس بذاری. مثلا ورزش کار هنری یه حرفه که شاد باشه مثل ارایشگری و از این چیزا.
    هر وقت دلت گرفت بیا همینجا بنویس.

  10. 6 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    meinoush (جمعه 23 تیر 91)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 23 فروردین 92 [ 15:52]
    تاریخ عضویت
    1391-4-20
    نوشته ها
    188
    امتیاز
    1,048
    سطح
    17
    Points: 1,048, Level: 17
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 569 در 163 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    hamid_reza_66 منم تو تاپیک شما نظر گذاشتم ، اتفاقا همزمان با شما

    از همدردی همتون ممنونم دوستان

    اینها درسته اما خود مادرم در بدبخت کردن من سهم داشته، 5 سال با پدرم زندگی کرد و دید که آدم ناجوریه ، زن بازه، دست بزن داره و همیشه هم با هم قهرن، اما باز زور زد که بچه دار بشه
    اتفاقا بچه دار هم نمیشد و همش افتاده بود به دارو درمان تا بعد 5 سال من به دنیا اومدم، و همینکه من به دنیا اومدم گذاشت رفت! فقط میخواست منو این وسط بکشونه بدبخت کنه
    حالا این به کنار ، در تمام طول مدتی که باهاش زندگی کردم بیشتر مواقع باهام بدرفتاری و بی محلی میکرد، همش سرکوفت بابامو سرم میزد،
    در حقم خیلی کوتاهی کرد، باید بچگیم منو میبرد ارتودنسی اما نبرد ، حالا فک بالام مشکل داره که تاثیر خیلی بدی هم تو ظاهرم گذاشته ، دکترا میگن بخاطر اینکه ارتودنسی نشدی و حالا باید جراحی بشی
    جراحیشم خیلی گرونه ، تازه همین مشکل فکمم بخاطر زیادی پستونک دادنش تو بچگیم بوده، پدرم که پولی نمیده، خودشم گفت پول جراحیتو نمیتونم بدم.
    گفتم باشه قبول، من یک ریال هم ازت نمیخوام، اقلا بیا کمکم کن یه وام بانکی بگیرم ، خوب خودم دارم کار میکنم قسطشو میدم، برای وام باید اقلا 5 میلیون رو 3 ماه میخوابندم تو بانک که نداشتم اما اون داشت، فقط باید ازین حساب میذاشتش تو اون حساب جدید اما حاضر نشد حتی اینکارو هم بکنه، بخاظر همین ظاهرمم اعتماد به نفسم در حد صفره، خیلی بی تفاوت خودشو از مشکلات من کشید کنار و شاهد تلف شدن سالهای جوونیم بود....
    بخاطر وضعیت زندگیم و همینطور ظاهرم خواستگار درستی نداشتم، اونایی هم که دورادور منو پسندیدن تا اومدن جلو دیدن بچه طلاقم و پدرم رفته زن جوون گرفته و الانم وضعیتم اینه پا گذاشتن به فرار.
    اونی هم که خودم دوستش داشتم وضعش از خودمم بدتر بود، 5 سال به پاش نشستم و با همه نداریاش ساختم اما خیلی جاها اذیتم کرد که نتونستم تحمل کنم دیگه، هنوزم گاهی باهام تماس داره، قصه اون درازه نمی خوام قاطی این تاپیک بکنمش.

    مساله من اینه که توی این خونه دیگه نمیتونم بمونم، سرایط اینجا غیرقابل تحمله دیگه، حتی حسرت انیکه وقتی غصه دارم بتونم گریه کنم رو دلمه همیشه، هیچ جا نیست که حتی یدقه بتونم بغضمو خالی کنم، از خودم که اتاقی ندارم، شبها از شدت بغض به خودم میپیچم اما نمی تونم گریه کنم بخاطر بقیه، گاهی میبینم دارم خفه میشم دیگه میرم تو دستشویی گریه میکنم.

    تمام آرزوم اینه که یه روز برسه همه درد 25 سال زندگیمو به بابام بگم، دلم میخواد بهش بگم خیلی بی غیرتی ، تویی که ادعای مسلمونیت گوش فلکو کرد کرده و کوه اعتماد به نفس و ادعایی چطوری تونستی منو 25 سال بندازی تو اون خراب شده، چطوری تونستی تو خونه ویلایی بالا شهر خودت بشینی راحت درحالیکه من اونجا لحظه به لحظه جون میکندم... نمیدونید.. چقدر از خانوادم بیزارم ، فقط میخوام ازشون دور بشم، دور بشم تا بی نهایت

    لبخند عزیز ، آخه من اصلا علاقه ای به خارج رفتن ندارم و انگیزه و هدفی هم اونجا ندارم
    اینجا هم نمی تونم با این گرونی مستقل بشم ، تهران زندگی میکنم، قیمت اجاره ها نجومیه!!!
    یه خونه فسقلی پایین شهر رو گذاشتن 20 میلیون رهن
    اگه میگم برم شهرستان واسه همینه که اونجا ارزونتره شاید بتونم یه سرپناهی واسه خودم گیر بیارم، دلم میخواد برم شمال تو یکی از مناطق روستاییش مثلا زندگی کنم
    اصلا حتی نمی خوام دیگه تو شهر باشم، از هرچی مرده بیزارم ، حتی از آدما،
    دلم می خواد بقیه عمرمو برم تو طبیعت باشم، تنها باشم. از همه خستم. 25 سال درد و سختی از پا درآوردتم
    درسته خودم 25 سالمه اما روحم خیلی پیره، مادربزرگ 80 سالم خیلی از من شادتر و سر زنده تره
    نمیدونم شایدم دارم اشتباه می کنم ، اما چاره دیگه ای نمیبینم
    این خونه دیگه جایی واسه من نداره و منم دیگه تحملشو ندارم، چیکار کنم

  12. 6 کاربر از پست مفید کبـود تشکرکرده اند .

    کبـود (جمعه 30 تیر 91)

  13. #7
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    کبود جان این مهاجرت که لبخند گفت بد هم نیست. اگه بتونی و شرایطت برای مهاجرت به یکی از کشورهای مهاجر پذیر خوب باشه اقدام کنی خوبه. مخصوصا اگه بری یه کشور مهاجر پذیر اگه بتونی کار پیدا کنی می تونی راحت یه جایی رو واسه خودت اجاره کنی. حداقل می تونی یه اتاق شخصی واسه خودت اجاره کنی. تازه از همه ی اینا هم دور دور می شی. این انگیزه ی خوبی نیست؟
    کاملا حق داری خسته باشی.
    به نظرم سعی کن همه اشونو از دلت بیرون کنی. اینطوری دیگه از کارایی که می کنن ناراحت نمی شی.
    نمی دونم شغلت چطوریه. مثلا یه طوری هست که بتونی یه سال و موقتی تقاضا بدی که بری یه شهر دیگه کار کنی؟ اگه اینطوریه خوبه دیگه. می تونی بعد از یه سال هم برگردی اگه خواستی.

  14. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 اردیبهشت 98 [ 09:11]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    939
    امتیاز
    15,687
    سطح
    80
    Points: 15,687, Level: 80
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,262

    تشکرشده 5,821 در 1,048 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    139
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    [b] دوستان عزیز من مهاجرت کردن به همین راحتیام نیست و پول میخواد و حداقل یه خوانواده که بتونن ساپورتت کنن اگه تو شرایط سخت گیر کردی و با توجه به اینکه کبود عزیز دختر جوانی هست ممکنه طعمه کسانی قرار بگیره که قاچاقی دختر ها رو میبرند اونور و درسته که میگن پول زیادی نمیخوایم ولی ......

    عزیزم اینجا لااقل دورو بریات همزبونتنو مادرت هرررررررررچقدرم که بد باشه(البته یقینا اینطور نیست) به هر حال مادره و ولت نمیکنه.

    البته قبول دارم که شرایط اینجا هم برای دخترایی در شرایط شما چنگی به دل نمیزنه ولی نبایدم خودتو از چاله دربیاری بندازی تو چاه.

    عزیزم داری سر کار میری و روپای خودتی.برای رسیدن به چیزایی که میخوای باید یکم صبر کنیو پول جمع کنی..تحملتم ببر بالاتر خییییییییییییلی بالاتر از اینچیزیکه هست.

    نمیتونم خودمو بذارم جات از شعار دادنم خوشم نمیاد چون واقعا هیچکس جای کس دیگه نمیتونه باشه
    هر وقت فکرای انرژی منفی میان سراغت نفس عمیق بکش و خودتو آروم کن..نمیدونم چجوری ولی باید اینکارو بکنی چون چاره ای نداری عزیزم

    منم تو شرایط سخت بودمو خودم خودمو دلداری میدادم و آروم میکردم..باید صبرتو زیاد کنی..روحت خستست میدونم از همه عصبانی هستیو پر از فریادی.
    اگه فکر میکنی باید با پدرت صحبت کنی حتما اینکارو بکن به هر قیمتی که شده..پدرته و وظیفشونه که تورو حمایت کنن( ببخشید رک گفتما)

    از زیر حرف زدن با پدرت طفره نرو ..برو با پدرت جدی صحبت کن و خواسته هاتو بگو..حتما اینکارو بکن(هر جور که شده)

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 13 تیر 93 [ 21:36]
    تاریخ عضویت
    1391-4-16
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    1,489
    سطح
    21
    Points: 1,489, Level: 21
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 62 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    خانومی از خودت پس انداز داری؟ اوننقدری هست که بتونی مستقل زندگی کنی؟ با حقوقت دخل و خرجت کفاف میکنه؟
    اگه به شهرستان بری شغلتو از دست میدی؟
    اگه پول جمع نکنی نمیتونی هیچ کدوم از رویاهاتو عملی کنی.... فقط دنبال درآمد باش..... فقط درآمد....

  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 23 فروردین 92 [ 15:52]
    تاریخ عضویت
    1391-4-20
    نوشته ها
    188
    امتیاز
    1,048
    سطح
    17
    Points: 1,048, Level: 17
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 569 در 163 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم

    این تاپیک دو صفحه بود ، پس بقیش کو؟؟!


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: شنبه 18 آذر 96, 15:52
  2. پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آبان 95, 20:03
  3. زندگیم داره بهم میریزه خواهش میکنم راهنمایی کنید
    توسط رها70 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: جمعه 05 مهر 92, 11:50
  4. مردایی که می گن دختر باید ریزه میزه و کوچولو باشه ،دروغ می گن؟؟؟؟
    توسط نازنین آریایی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 55
    آخرين نوشته: پنجشنبه 01 تیر 91, 16:44
  5. آموخته ام که برای زندگی كردن از چه چیزهایی بگذرم
    توسط Yakamuz در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: شنبه 28 دی 87, 08:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.