نمی دونم شاید امشب خدا شما رو واسه من فرستاد خیلی خیلی غمگینم حس می کنم یه چیزی روی قلبم سنگینی می کنه
من 21 سالمه حدود 7 ماه پیش به طور خیلی اتفاقی یکی از پسرای فامیلمون که من حتی فک نمی کردم من رو بشناسه به من ابراز علاقه کرد و گفت که من رو از بچگی دوست داشته و اینکه می خواد با من ازدواج کنه اولش باورم نمی شد اما به مرور زمان باور کردم هر روز حرفای عاشقانه محکم به مامانم گفت من دوسش دارم و نمی ذارم کسی از من بگیرتش منم خودم رو خوشبخت ترین دختر رو زمین می دونستم کم کم عاشقش شدم خواستگاری اومد و واسه راضی کردن بابام همه کاری می کرد مرتب می گفت تو نگران مشکلات نباش من همشو حل می کنم نمی ذارم جدامون کنن تا اینکه مساله مهریه پیش اومد حانواده ها مشکل دار شدن از من خواست مشکل رو حل کنم اما روز به روز این باتلاق بیشتر میشد تا اینکه من به کمک خواهرم تونستم خانوادم رو قانع کنم که من مشکلی با این مهریه ندارم بهم می گفت دیره همه چیز خراب شده اما بهم قول داد همه چیز رو درست کنه از طرف خانواده خودش من رفتم مسافرت واسه خرید جشنمون چون از فامیل درجه 2 کسی در جریان نبود ارتباط ما به روزی یک بار تلفنی حرف زدن محدود شد تا اینکه اخرین روزی که من می خواستم بر گردم بهم زنگ زد من جواب دادم گفتم نمی تونم باهات حرف بزنم پیش خالم اینا هستم از اون روز به بعد دیگه باهام حرف نزد گفت نمی خوامت گفت 5 روز مسافرت بودی یک بارم باهام حرف نزدی حتی نیومد وسایلش رو ببره گفت بریزشون دور حالا بعد از 5 ماه من موندم یه قلب شکسته خیلی سعی کردم یکی دیگه رو جایگزینش کنم اما نتونستم حوصله هیچ کس رو ندارم همش گریه میکنم دوسش دارم خیلی اما دیگه جوابم رو نمیده با اینکه توی این مدت من یکی از عزیزامو تو تصادف از دست دادم و می دونست تنها کسی که می تونه ارومم کنه اونه بازم حتی یک کلمه هم حرف نزد ترو خدا بگین چه کار کنم دارم میمیرم هر لحظه فکر میکنم الان قلبم وایمیسته..........
علاقه مندی ها (Bookmarks)