بنده ودختر عمه ام از كوچكي به اسم همديگه بوديم تا اينكه موقع ازدواج هر دونفرمون رسيد وتا آن موقع بنده مصررانه از زير بار ازدواج با ايشون طفره ميرفتم وحاضر به ازدواج اجباري نبودم اما بعد از گذشت زمان كه فشارها كمتر شد به اين نتيجه رسيدم كه دختر مناسبي است واسباب خواستگاري فراهم شد . اما روز عقد من دچار سردي شديدي شدم واحساس بدي داشتم- ضمنا اينرو بگم كه معيار هاي بنده در اون موقع خيلي بچه گانه بود مثل قد بلند همسر كه ايشون قد كوتاهي داشت -خلاصه همون شب اول پس از مراسم عقد در خلوت سردي خودم رو گفتم زيرا حقيقتا نمي خواستم براش نقش بازي كنم وبهش گفتم كه با پيشينه اي كه هم بنده وهم شما نسبت به هم داشتيم بنده كمي سرد هستم ومقصر شما نيستيدبه اون گفتم كه خيلي از زندگيها اولش با عشق شروع ميشه وخيلي هم در طول زندگي عشق به وجود مي ياد انشائ الله زنگي ما جزئ دومي باشه .ولي سردي بنده در طول يك سلال عقد اصلا بهبود پيدا نميكرد ودايم از اون ايرادات بني اسراييلي ميگرفتم مثلا مساله قدشو بيان ميكردم .تا اينكه مساله طلاق از طرف ايشون مطرح شد واز طرف خونواده اش هم مورد حمايت قرار گرفت اما بنده به خود آمدم كلا شرايط روحييم تغيير پيدا كرد احساس ميكردم بدون اون نميتوانم خاطرات عذابم ميداد به ايشون گفتم كه مثل اينكه ايندفعه دارم خودم تو رو انتخاب ميكنم بياييم به هم قول بديم زنگيمونو بسازيم سپس با وساطت اقوام از طلاق منصرف شد . ولي از اون روز به بعد ديدگاهم نسبت به ازدواج تغيير كرد .زندگي رو طوري ديگه ميديدم اونو زيباترين زن ميديدم وكوتاه قدي او برام اصلا مهم نبود روز به روز احساس بهتري داشتم واز همسرم هم جز محبت چيز ديگه اي نميديدم اما متاسفانه چندين بار من مرتكب اشتباهاتي شدم از جمله اينكه نتوانستم چند باري كه از من درخواست نمود كه با هم برويم خريد طلا يا چيز ديگري او را همراهي كنم يا اينك اون ميخواست هر هفته به غيراز ديدار با اقوام كه با هم ميرفتيم به پارك برويم كه چند بار هم رفتيم اما از ديد ايشون كم بودمن حالا موافقم كه كم بود اما بعد از گذشت 1سال .هشت ماه پس از اون قول و قراري كه با هم گذاشتيم سزاوار طلاق نبوديم بنده اونو خالصانه دوست داشتم اما به غير از 2 بار نتوانستم كلمه دوست دارم را بيان كنم هميشه به اون ميگفتم كه ميشه از گرم يدستاي يك مرد هم فهميد يا اينكه زن بايد چشم بصيرت داشته باشد .اما به يكباره از من تقاضاي طلاق كرد اون موقع بود كه بنده با اشك وزاري و كلمات دوست داشتنم رو بيان ميكردم اما اون ميگفت يك سال ونيم بهت فرصت دادم تو از اون استفاده نكردي ميگفت ما تفاهم نداريم ما مكمل هم نيستيم زندگي ما پدر ومادر هامون بنا نهادن واز اين حرفا كه اصلا براي من قابل فهم نبود زيرا كه اون در اين مدت اصلا اعتراض نكرد از محبتاش هم كم نميشد من همش احساس خوشبختي ميكردم در ضمن با خانواده ايشون تفريحات ومهماني هاي زيادي ميرفتم تقريبا هر شب خونه ايشون بودم واونو ميديدم (به خاطر مشغله كاري در روز)ولي اون ميگفت اينا همش از روي عادته نه دوست داشتن تو سدي ومن هم سرد ولي من نه سردي در خودم ميديدم ونه در اون به همين خاطر طلاق دوم برام قابل هضم نبود و من وخونواد ه هامون اصلا موافق اين طلاق نبوديم كه پس دو ماه بعد از كشمكشها فقط به نيت اينكه گذشته باعث شد كه اين طلاق صورت بگيره وهمون حرف شب اول عقد كه بارها به خونواد هاش گفته بود وبا ورش نميشد كه اونو دوست دارم و اينكه پس از طلاق خودم دوباره ميرم به خواستگاريش وتمام گذشته رو جبران ميكنم حاضر به طلاق شدم اما اون ازمن متنفر شده بود بدون هيچ بدي از جانب من .ديگه اسممو نميخواست بشنوه با اينكه ما خاطرات شيريني كنار هم داشتيم ميگفت كه ديگه همه چيرو فراموش كرد ه ام وذر هاي در دلم نيستي ولي بر عكس اون من داشتم داغون ميشدم هر شب جلو چشمم ظاهر ميشداز بي اعتنايي اون داشتم داغون ميشدم و فكر ميكردم چه طور ميشه دو نفر دوسال كنار هم باشن وهيچ دعوا يي نداشته باشن (نه من ونه اون يك بارنشد به هم توهين بكنيم ) ولي ذر هاي در قلبش نباشم .پس از چند ماه با پسرخواهر زن برادرش عقد كرد كه براي من خيلي سخت بوداينو بگم من به پاكي او كاملا ايمان دارم كه از پيش تعيين شده نبود ولي بعد از طلاق با سفارشات زن برادرش اين كارو كرد شايد درست نباشد كه بگم موقعيت اجتماعي اون پسر ازمن كمتره با توجه به اينكه بنده ليسانس وكارمند بودم وهمسرم ديپلم اون پسر ديپلم ناقص و روي ماشين آلات پدرش كار ميكنه و وضع مالي بهتري از بنده دارن. ولي ملاك همسرم اصلا ثروت نبود. در ضمن دختر عمه ام به بنده طي يك اس ام اس متذكر شد كه ديدار به قيامت. حالا بنده با خودم در گيرم اي روزهايي كه دركنار هم زندگي خوبي داشتيم همش دروغ بود اون واسه من نقش بازي ميكرد يا اينكه اونا راست بود ولي به لج من اين كارا رو كرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)