سلام
از كجا شروع كنم؟ چي بگم؟؟ فقط ميدونم بايد بگم ... دارم حرف بالا ميارم
2 سال پيش ازدواج كرديم ...يك ازدواج عاشقانه ..همه چيز عالي عالي بود .. شوهرم فوق العاده بود ...نه خسيس نه اهل دعوا نه اهل دروغ هيچييييييييي به خدا هيچي
وضع ماليمون هم اي بدك نبود تنها مشكلي كه داشت منزوي بودنش بود ..اوايل خيلي با اين موضوع مشكل داشتم چون خودم ادم پر سر و صدا و اهل جمع بودم ..منو متقاعد كرد كه چون فرد درون گرايي هست اينجوريه ..منم قبول كردم ...اينقدر خصوصيات مثبت داشت كه اين يكي چيزي نبود
تا اينكه بنا به دلايلي 1 سال بيكار شد ...واسم عجيب بود اصلا واسش مهم نبود .به خودم گفتم آيسان اينجا نشون بده كه زن زندگي هستي پس اون 1 سال شدم مرد خونه و خرج زندگي رو دادم ...تو همين يكسال دعواهاي زيادي داشتيم حتي يكبار چيزي مثل خيانت ( خود خيانت نه) اتفاق افتاد ... گفت ببخش .. بخشيدم ... عاشق بودم ....
دوباره برگشت سر كار .. هر روز پيشرفت هر روز يك پله بالاتر ... حالا يك مشكل ديگه هم اضاف شده بود ... ازم فاصله ميگرفت ... ساعتهاي با هم بودنمون جمعا 2-3 ساعت ميشد و ميگفت كارم زياده ...اينو راست ميگفت كارش سنگين و زياد بود ...چون خيلي توان ميذاشت موفق شده بود ..بهش گير ندادم گفتم بزار اونجوري كه دوست داره باشه
من تحمل كردم .. كاش نميكردم
تا 1 هفته پيش ...
ميگن بالاتر از سياهي رنگي نيست ولي من ميگم هست ..نميدونم چه رنگيه ولي از سياهي خيلي بدتره
بيخبر از اداره رفتم مغازه( محل كارش) كركره مغازه هنوز پايين بود ..خيلي عجيب بود واسم . گفتم صبر ميكنم تا باز كنه شايد داخل خوابه .. 2-3 دقيقه بعد باز كرد .. جا خورد ولي بروي خودش نياورد ..مرتب به بهانه اي ميخواست نزاره برم داخل ولي من رفتم ... كاش نميرفتم كاش همه عمرمو تو بيخبري ميگذروندم باهاش
شوهر من اعتياد به شيشه داشته .. حتي از قبل از ازدواج
اما اونقدر عقل واسش مونده بوده كه جوري مصرف كنه كه روي جسمش و زندگيش تاثير مستقيم نزاره و هيچكس نفهمه
فقط خداي بالا سرتون ميدونه چقدر جيغ زدم چقدر گريه كردم چقدر خودمو به درو ديوار كوبيدم ..اونم همراهم گريه ميكرد و ميگفت دوست داشتم زودتر بفهمي ... خودمم ديگه خسته شدم ...
حرف زد و حرف زد ...منم فقط شنيدم
بهم التماس كرد كه بهش يك فرصت ديگه بدهم ...گفت ترك ميكنه ..گفت تو كه باشي بتونم باهات صحبت كنم ميتونم بزارمش كنار
من تو اين يك هفته سر دو راهي موندن و رفتنم اونم درگير ترك اين ماده كوفتي...
نميدونم ميتونه يا نه ..همش ازم ميخواهد كنارش باشم ...ادمي كه از من اينقدر دور بوده حالا به من ميگه مرخصي بگير كنار من باش.. به خدا كنارش موندم ولي از درون دارم خرد ميشم...من ..مهندس اين مملكت ..نفر برتر كنكور .. سر ترين دختر فاميل ... چرا من؟؟؟
فكر ميكنم موندنم يك حماقته بزرگه ولي دارم تلاششو ميبينم
به من كمك كنيد
تروخدا بگيد كارم درسته يا نه؟؟ دارم دق ميكنم از غصه .حتي الان كه اينها رو نوشتم باورم نميشه اينها قصه زندگيه منه...
( خيلي نوشتم ببخشيد)
علاقه مندی ها (Bookmarks)