سلام. خوشحالم که اینجا رو پیدا کررم چون دیگه واقعا نمی دونستم چیکار باید بکنم.
مشکلمم جوریه که به هیچ کسی نمی تونم بگم. احساس می کردم دارم هوا برای نفس کشیدن کم میارم.
و اما اصل موضوع.
من و همسرم شهریور ماه سال قبل ازدواج کردیم و آبان سال قبلش عقد کرده بودیم. قبل از عقد هم 3 سال با هم دوست بودیم، از همون روز اول هم مادر من در جریان بودن و هم خانواده ایشون. برای اینکه قصدمون فقط ازدواج بود. همسرم از من یه سال کوچیکتره.
از همون اول عقد مشکلات ما با برخورد سنگین بابام شروع شد ( به خاطر اینکه قبلا رابطه داشتیم و پدرم گفته بودن خودتون تصمیم گرفتید به من ارتباطی نداره ) و شرطی که پدرم گذاشت که باید تو این شهر زندگی کنیم و این باید تو عقدنامه نوشته بشه. خانواده همسرم شهر دیگه ای هستن. بعدش هم که اختلافای فرهنگی خانواده ها همیشه باعث مشاجره و اختلافمون می شد. همیشه هم همسرم می گفت قبل ازدواج خیلی بیشتر دوست داشتم و اینا یعنی خانواده من با رفتازاشون رابطه رو خراب کردن. همیشه هم هر چی از خانواده ام ناراحت می شد سر من خالی می کرد و می گفت من که اونا رو نمی شناسم تورو می شناسم فقط.
اینا تا اینجا، چون مشکل اصلی یه چیز دیگه است.
همسرم دوران عقد چون ما نمی تونستیم با هم روابط خصوصی داشته باشیم و بابام هم در مورد رفت و آمدمون خیلی سخت گیری می کرد خودش بعضی شبا فیلمای ... می دید و با خودش ... ببخشید خیلی خجالت می کشم اینا رو می گم.
نزدیک 1 هفته بعد ازدواجمون که ماهواره خریدیم و بعضی کانالها رو با اکانت اینترنتی تونست باز کنه، این موضوع دوباره شروع شد، اونم با وجود حضور من! اولش سعی کردم تنهاش نذارم و همراهش باشم و کم کم رابطه مون طوری بشه که دیگه طرف اونا نره ، نشد. چون تا 3 یا 4 شب بیدار می موند و من باید 6 صبح بیدار می شدم می رفتم اداره. ایشون کارمند نیستن.
یه مدت ناراحتی مو نشون دادم، گریه کردم، دعوا کردم، بازم فرقی نکرد.
یه مدت روش تاثیر می ذاشت حرفام، کمترش می کرد، ولی بعد دوباره ... همیشه هم بهونه اش این بود که خانواده تو با رفتاراشون ما رو از هم دور کردن!
در ضمن شبا سیگار هم می کشید که از همون اولش هم می دونست من ازش متنفرم و قول داده بود هیچ وقت طرفش نمی ره و نرفته بود تا 2 یا 3 ماه قبل ازدواجمون و در دوران عقد، که اولین بار سیگار کشید و سر همین موضوع دعوامون شد، چون من جدا متنفرم ازش.
الان بعد نزدیک 10 ماه این جریان همچنان ادامه داشت. دیگه عادت کرده بودم همه شبا با گریه بخوابم. روزا تا شب بشه خیلی با من مهربون بود و احساساتی، ولی شبا به هیچ عنوان حاضر نبود کوتاه بیاد.
چند شب پیش که تصادفا رفتم تو هال یه چیزی بردارم دیدم جلو لپ تاپشه ولی صفحه ای باز نیست، فهمیدم چیزی بوده که مینیمایز کرده من نبینم، چیزی نگفتم و اومدم. فردای اون روز رفتم بهش بگم سیستم دانشجویی مو نگاه کنه ببینه نمره مو دادن یا نه، دیدم صفحه کامپیوترشو مخفی می کنه ازم. به زور گفتم بازش کنه، دیدم یه فروم فارسی ... پیدا کرده! خیلی ناراحت شدم و به حالت قهر رفتم خوابیدم.
فرداش که روز قبل از تولدم بود، از صبح رفته بود تبریز برای کاری و منم باهاش هیچ تماسی نداشتم چون از جریان دیشبش خیلی ناراحت بودم.
شب که اومد دیدم کیک گرفته و کلی تبریک و احساساتی بازی، منم هنوز ناراحت بودم و نتونستم به روی خودم نیارم. سرد بودم. هی گفت دستت درد نکنه تحویلم که نمی گیری. بعد دوباره شب دیروقت دیدم داره آماده می شه ... پرسیدم نمی خوای بخوابی؟ گفت نه چطور مگه. گفتم فکر می کردم لااقل امشب به خاطر من این کارو نمی کنی. گفت مگه امشب چه فرقی داره. گفتم هیچی ممنون ازت اولین کادوی تولدمو گرفتم.
اومدم تو اتاق دیدم پشت سرم می گه اولین و آخرین کادوت بود!
منم عصبانی شدم و دعوا کردم و گفتم این همه وقته داری منو تو این خونه عذاب میدی و فیلما کم نبود سایتای ایرانی هم می ری، یه دفعه بشین باهاشون چت هم بکن خیال من راحت بشه. انقدر با این حرفم عصبانی شد که پا شد اومد طرفم و هلم داد و چند بار با لگد به پاهام زد. می گفت کاری نکن خونتو بریزم امشب! بعدم به زور می گفت پا شو لباساتو بپوش برو خونه بابات. نصفه شبی ساعت 2! گفتم من جایی نمی رم ( به این هم فکر کردم که اگه از خونه برم و بعدش بخوام اقدامی بکنم می تونه عدم تمکین برام بگیره و دردسر بشه ) به زور لباس تنم می کرد منم گفتم عمرا نمی رم. بازم زد منو. بعدشم کلیدامو برداشت و گفت از خونه من می ری به زودی. فرداش به هیمن دلیل اداره نرفتم و از طرفی هم پس فرداش امتحان داشتم و نمی خواستم روز قبل امتحان اتفاقی بیفته و خانواده ها مون چیزی بفهمن.
پر فرداش یعنی دیروز، صبح پا شدم کلیدارو از کیفش برداشتم و رفتم اداره از اونجا هم رفتم شهرستان برای امتحان ( شهر دیگه دانشجوی ارشدم )
ب که رسیدم خونه دیدم از تو درو قفل کرده. چقدر زنگ درو زدم به گوشیش زنگ زدم فایده ای نداشت. زنگ زدم به باباش ولی نگفتم جریان چیه ( همش تقصیر خودمه که آبروداری می کنم ) گفتم از پسرتون خبر ندارید؟ ماشین و کفشاش اینجاست منم کلید ندارم موندم پشت در، باز نمی کنه. نگران شد و زنگ زد یه همسرم و اونم مجبور شد بعد کلی وقت تلف کردن درو باز کنه.
امروزم که الان پا شد رفت بیرون دوباره کلیدامو برداشت و برد.
تلویزیونمون هم کانالاشو تنظیم نکردیم از اولش با م ا ه و ا ر ه همه کانالارو می گرفتیم، دستکاری کرده ماهواره رو، کلا قفله روشن نمی شه.
من موندم و تنهایی، مثل یه زندونی. دلم می خواد زنگ بزنم به خانواده اش همه چیزو بگم. هم خانواده اون و ه مخانواده من هیچی نمی دونن و فکر می کنن همه چیز گل و بلبله. آخه نمی تونستم، با چه رویی بگم مشکل چیه؟
الان ازتون راهنمایی می خوام. تو این شهر خودمون هم نتونستم یه مشاور درست و حسابی پیدا کنم. خیلی درمونده و افسرده ام. من همه اش دارم ملاحظه شو می کنم و بدتر پررو می شه. نمی گه اگه کسی چیزی بفهمه آبروی اونه که می ره نه من.
می شه بگید چیکار کنم؟ به خانواده اش بگم؟ اینم بگم که شوهرم عاشق مامانشه و مامانش از هر چیزی تو دنیا براش مهم تره و از طرفی هم مامانش متنفره از دود و دم. اصلا حاضر نیست کاری بکنه که مامانش بفهمه سیگار می کشه، چون بفهمه غصه می خوره!!! ولی من این همه عذاب می کشم مهم نیست!
علاقه مندی ها (Bookmarks)