سلام دوستان
من نمیدونم کسی منو یادش هست یا نه، من بعد از اینکه برگشتم سر خونه زندگیم دیگه اینجا نیومدم، یه جورایی خسته از نوشتن و بسته شدن تاپیکم و جواب نگرفتن بودم
به روش خودم پیش رفتم، از تشویق تا توهین و از محبت تا تو تنگنا گذاشتنش جلوی خانوادم
همه راهها رو امتحان کردم، یه چیزایی بهتر شده، یه چیزای کوچیکی هم کاملا درست شده ولی یه موضوعات تکراری هست که هر کاری میکنم درست نمیشه
خسته میشم وقتی اینطوری میشه و نمیدونم کار درست چیه؟
حالا مثالهاشو میزنم
1- روز تولدش با وجود اینکه چند روز قبلش تو تولد داداشم حسابی بی احترامی کرد و قیافه گرفت ولی رفتم گل و کیک و هدیه خریدم ، اومد خونه تا نماز بخونه رفتم دوربین آماده کردم و موزیک آماده کردم و وقتی اومد با وجودیکه ته دلم ازش دلخور بودم سورپرایزش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، فکر میکنین چکار کرد؟ رفت تو قیافه و وقتی ازش خواستم بیاد با آهنگ برقصیم گفت خاموش کن حوصله ندارم و خستم
منم دیگه بریدم، دیدم با وجود اینکه به من و خانوادم توهین کرده با رفتارش، من چشمم رو بستم و براش تولد گرفتم بازم داره طاقچه بالا میزاره ، همه چیو جمع کردم و شام آوردم ناز کرد نیومد سر میز منم شام خوردم و فیلم دیدم بعدشم سفره رو جمع کردم و بعد تا چند روز لجبازیو ...
2- روز مرد،صبح بلند شدم تا بره حموم دویدم سر کوچه و بخاطر اینکه چند روز قبلش رفتیم خرید و چیزی نپسندید که یواشکی براش بخرم و بهش کادو بدم، منم پول رو دادم به گل فروشی تو دسته گل کار گذاشت و اومدم خونه، بخاطر کار روز تولدش حتی دل راضی نشد نیم کیلو شیرینی بخرم به نظرم همین دسته گل از سرش هم زیاد بود با وجود این و با وجود اینکه دوباره چند روزی بود رفته بود تو قیافه (به دلیل واهی ) اومدم در زدم و با شیطنت بهش دادم ، فکر میکنین چکار کرد؟ یه تشکر ساده و بعدشم گذاشت رو میز و رفت منم دوباره قاطی کردم زدم به طبل بی تفاوتی و اصلا گل رو نداشتم تو آب و سریع آماده شدم که بری خونه باباش که ایشالا نه حجش قبول باشه نه نمازاش که یک لحظه سعی تو تربیت بچه هاش نکرده، وقتی دید اینطوریه والبته از ترس اینکه خونه باباش ناراحت نباشم که زیر سوال بریم اومد دو تا عکس مسخره با گل گرفت و یه تشکری کرد و گذاشت تو آب ولی برام ارزشی نداشت، منم خونه باباش عین رفتار خودشو خونه بابام داشتم و مثل همیشه باهاشون قاطی نشدم که البته کارساز بود و رشته کار دستش اومد
3- این اتفاقیه که افتاده و نمیدونم باید الآن چکا رکنم
شاید به نظر موضوع ساده ای بیاد ولی خیلی ناراحت و خستم
قرار بود امروز با مامانم بریم سبزی قورمه بخریم و بیاریم کاراش وانجام بدیم، دیشب موقع خواب گفت میخوای بری سبزی بیاری خونه و خونه پر جونور میشه بعدشم آمادش تو فروشگاهها هست و ..... یه جورایی من دارم کار بیهوده انجام میدم
1- یه بار سبزی آماده خریدیم اصلا از طعمش خوشمون نیومد
2- همیشه دم از اقتصادی بودم زنهای دیگه و کدبانو گریشون میزنه ولی با کارهای من اینطوری برخورد میکنه
3- اگه بریم یه جا بگن مثلا زن خونه خودش سبزی رو آماده کرده کلی تعریف میکنه ازش و از همه بدتر گاهی بر میگرده به من میگه برو بپرس یاد بگیری چکار کرده و ...
4- اصلا ارزشی برای کارهای من قائل نیست و همیشه تو ترشی انداختن و سبزی خریدنهام همینطوری اعصابمو خورد میکنه
حالا من تو ذهنم اومد که امروز نرم خرید و شبم بهش بگم دیگه هیچ کاری نمیکنم و همه چی رو آماده بریم بگیریم، هر جا هم که از کسی تعریف کرد برگردم بگم خوش بحالت که شوهرت ازت حمایت میکنه من که هر کاری میخوام بکنم ایشون میگه برای چی؟ کار بیخودیه
خوش بحالت که شوهرت از کارهای بیخودت حمایت میکنه
آخه خیلی زور داره که آدم یه روز وقت بزاره، از صبح با مامانش یه کله بخر ، پاک کن، بشور، خشک کن، خورد کن، سرخ کن و از همه جالبتر اینکه این غذا مورد علاقه خودشه و من زیاد به این غذا راغب نیستم و به جای دستت درد نکنه برگردن قبل انجامش اینطوری خستگی روبه تنت بزارن
این قضیه خیلی جاها تکرار میشه
به خدا واقعا آدم دلسرد میشه
نمیدونم باید چکار کنم
میشه زودتر جواب بدین؟ مامانم بنده خدا منتظر تلفن منه و دیروز بخاطر من برنامه های امروزشو کنسل کرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)