[size=large][size=medium][size=large]سلام من یه مشکلی دارم که بعد سه سال احساس میکنم کم آوردم.همسرم آدم خوبیه منو خیلی خیلی دوست داره و برام خیلی کارا کرده.تو شهر غریب دور از خانواده هامون زندگی میکنیم و همین موضوع باعث دلبستگی منو همسرم بهم شده ولی از اولش یه رفتارایی داره که از بقیه متمایزش کرده ای کاش متمایز بودنش خوب باشه تادیگران حرفی نزنند البته از نظر من شوهرم آدم تقریبا کاملیه و و بعضی اخلاقاش خوب نیست که اینم طبیعیه همه یه نقصی داریم ولی چون همه ی دورو برم آدمایی هستند که طبق یک روش روتین زندگی کردند انتظار دارند همه مثل اونا باشن و رو اعصابم میرند.
خصوصیاتی که باعث شده ناراحتم کنه اینه که:
به خاطر موقعیت شغلی و جایگاهش کمی مغروره.منم منم کردنش زیاده،خیلی حساس و زود رنجه،از کوچکترین حرفی ناراحت میشه،بهش بر میخوره،با همه دمخور نمیشه(برای مثال ما هر سال عید میریم خونه یدرمینا و معمولن روزایی که اوج اومدن مهمونه چه آشنا و چه کمی دورتر ما اونجاییم ولی شوهرم اینجوریه که میگه من بیرون نمیام و من برای چی باید پیش اونا بشینم چه صنمی باهاشون دارم در ضمن برای من که نیومدند برای خانوادت اومدن حتی وقتی فامیل نزدیک میاد ما عین دزدا تو اتاق دیگه نشستیم درم قفل میکنیم تا برند در صورتی که تموم دامادای فامیلمون برای هر مهمونی میان بیرون نیومدن شوهرم به چشم همشون میاد حتی پدر و مادرم. به من میگه برو بیرون مشکلی نیست ولی وقتی من برم میدونند که شوهرمم هست و از نیومدنش ناراحت میشند مثلا داییم که ناراحت شد.ولی برخوردش خیلی خیلی خوبه وقتی ببینتشون محترمانست.منظورم اینه که خودشو درگیر عرفیات نمیکنه کاری میکنه خودش راحته که این برای ذهن پایین فامیلا و خانوادم قابل حلاجی نیست.یه وقتایی که میگم چرا نمیایی میگه من باید آماده شم بیام بیرون چون خیلی مرتب و آراستست اینقدر طول میکشه که مهمونا میرند.از اولش همین جوری بود .)
حمومش غسلش دستشوییش طولانیه آماده شدنش طولانیه هرجا میریم دیر میرسیم هیچ وقت سر قول نمی رسیم.
عروسی نمیریم اصلا، کسی دعوت کنه از مکه یا کربلا یا هر جای دیگه گلچین میکنه نمیره خیلی جاها و حتی به بعضیا زنگ نمیزنه میگه باید به من میگفتند کسی به من چیزی نگفته.(مثلا داییم که مکه بود وقتی اومد دعوتمون کرد ولی وسط هفته بود نرفتیم نمیگه زنگ بزنم که دعوت کرده حتما باید کلی التماسش کنم تا بیاد زنگ بزنه.حالا که خودم زنگ به داییم زدم کلی گله که چرا شوهرت اینقدر خشکه چرا زنگ نزد.....و از این حرفا که وافعا دلم گرفت از حرف داییم.....
دخترعمم نزدیکه منه ولی نمیذاره برم پیشش چون باباش بی احترامی کرد بهمون برای همین نه خونه ی این عممم میریم نه میذاره اونجا برم،با کسی از فامیل خونمون نمیاد به غیر ازپدرو مادرامون که این آخر بابینیام که اومدند اینجوری شد تو تاپیکم (چه کار کنم روابط بین شوهرم و پدرم خوب بشه)توضیح دادم فقط دوستا و همکاراش میان خونمون.
معمولا خودش رو از همه برتر میدونه
خیلی خیلی حساسه چی کار کنم میترسم از آینده و و میترسم نکنه کسی چیزی بگه تا بهش بر بخوره.....
ولللللللللللللللللللللللل للللللللللللی خیلی مهربونه و دوستم داره و خیلی بهفکر رفاه خانوادش که منم ،هست.من براش تو اولویتم و توجهش بهم عالیه ولی زمانی که در مورد هر کدوم از این توضیحات درخواستی داشته باشم طوری سفسطه میکنه که باید محکوم شم چی کار کنم؟خیلی خستم خیلی افسردم..........کمکم کنید هنوزم رابطش با خانوادم سر موضوعی که تعریف کردم خوب نشده
[/size][/size][/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)