سلام به همه دوستان
نمی دونم چند نفر از شما ها در جریان مشکل من هستید اگه دوست داشتید می تونید تاپیک قبلی منو با عنوان " از بلاتکلیف ماندن خسته شدم " را بخونید. ولی باز هم به طور مختصر شرحی از ماوقع رو می دم .
من و شوهرم 31 و 34 سالمونه و بعد از 2 سال دوران عقد و نامزدی سال 86 رسما زندگی مشترکمان را شروع کردیم و الان یه پسر 3 ساله هم داریم . از خصوصیات بارز همسرم که باعث اختلاف و کینه بینمان شد اینکه ایشون تنبل و تن پرور هستند و بیشتر به خودشان فکر می کنند یعنی اگر زمانی پیش بیاید که یکی از ما دونفر باید بخوابد اون یکنفر ایشون هستند با اینکه من شاغل هستم و صبحهای زود باید از خواب بیدار بشم و ایشون شغل آزاد دارند ولی به هر حال حق تقدم را به خودشان می دهند یا اینکه طاقت گرسنگی ندارند و در شرایط مشابه فوری از کوره در می روند و به هر نحوی حتما باید اول شکم ایشان پر بشود یا ... از این مثالها صدتا هم می تونم بیارم ولی در این مجال نمی گنجد ایشان کارشناس حسابداری هستند ولی تن به کار تخصصی خودش نمی ده و حاضره یک کار پیش پا افتاده در مغازه پدرش داشته باشه و دغدغه و استرس زود از خواب بیدار شدن و زود خوابیدن رو نداشته باشه و آقا بالاسری هم نداشته باشه به خاطر دوری محل زندگی مان و مغازه و نوع کاری که دارند شبها زودتر از ساعت 11 نمیومد و تازه سر شب ایشون بود و من باید به هر نحو ترگل و ورگل اون موقع شب آماده پذیرایی از شوهرم می بودم و ایشون هم تا ساعت 3 نصف شب گاهی دیر تر پای تلویزیون می نشست و مراعات مرا نمی کرد که باید صبح زود از خواب بیدار می شدم از اون گذشته هیچ وقتی رو برای باهم بودن نداشتیم فردا هم تا لنگ ظهر خواب بود و من سر کار. خلاصه به خاطر اختلافهایی که با هم داشتیم بیشتر کارمان به قهر و قهر کشی می رسید و منو خونه بابا می فرستاد و بعدش تا ماهها جدا از هم زندگی می کردیم و من هر دفعه به خاطر حفظ آبروی خودم و خانوادم و به خاطر پسرم بر می گشتم ولی اینبار دیگه اوضاع حسابی فرق می کنه بعد از یه اختلاف و دعوای الکی وقتی پدر و مادرم برای وساطت اومدن آنچنان کولی گیری در آورد که انگار چی شده خلاصه دوباره منو وادار کرد که برم خونه بابام و الان 9 ماه از اون تاریخ می گذره و تو این مدت نه پدری نه مادری نه خودش و نه کس و کارش هیچ کس سراغمونو نگرفت و دردمونو نپرسید حتی تو این 9 ماه فقط 3 بار بچه اش رو دیده و الان هم 3 ماه بیشتره که اونو نمی بینه و ککش هم نمی گزه البته باید بگم بعد عید دیگه خودم نخواستم بچه رو بهشون بدم چون خیلی تو روحیه اش تاثیر می ذاشت و دو هوایی می شد ولی انگار هیچ فشار روحی بهش وارد نمیشه .
بعد 9 ماه صبر کردن من به جای اینکه به خودش بیاد بهم زنگ زد گفت بیا جهیزیه ات رو ببر می خوام خونه رو تحویل بدم چرا کرایه مفت بدم صاحبخونه بخوره اولش جدی نگرفتم بعد صاحبخونه که دوست بابام بود بهش گفته بود که دامادت اومده میگه یه مقدار از پول پیش رو بهم بده می خوام سر ماه خونه رو تخلیه کنم منم از لحاظ قانونی مجبورم این کارو بکنم فقط خواستم شمار و در جریان بذارم اینو که شنیدم دیگه صبرم سر اومد و رفتم شکایت کردم آخه همسر من دو روز بعد من قفل درو عوض کرده بود و منو خونه راه نمی داد هم بابت این کارش که حکم کیفری داره اقدام کردم هم بابت نفقه و هم اینکه صد تا از مهریه مو گذاشتم اجرا فردا هم اولین دادگاهمون تشکیل میشه نمی دونم کار درستی کردم یا نه هنوز هم برای جدایی و طلاق تردید دارم ولی با دست روی دست گذاشتن هم نه تنها کاری پیش نمی رفت بلکه داشت ازمون سوء استفاده هم می کرد .
حالا بعد از اینکه نامه دادگاه دستش رسیده بهم اس ام اس داده که چرا نخواستی برگردی سر خونه و زندگیت و کارو به دادگاه کشوندی ؟ من 9 ماهه به امید برگشتت صبر کردم چرا اینکارو کردی ؟
به نظر شما این حرفش چه معنی می ده من نخواستم یا اون اصلا کی اومد دنبالم آخرین حرفش این بود که بیا وسایلتو جمع کن ببر می خوام خونه رو تخلیه کنم نمی دونم به خاطر ترس از پرداخت مهریه است یا اینکه قاطی کرده چرا این حرفو زد ؟ حسابی گیج شدم تو رو خدا نظر بدین دیگه مخم کار نمی کنه یعنی چی تو سرشه آخرش چی میشه یکی یه چیزی بگه
علاقه مندی ها (Bookmarks)