من و شوهرم الان دو ماهه كه داريم روز به روز باهم سردتر ميشيم( واسه اونايي كه ممكنه من و مسائلمو نشناسن بگم كه ما 4 ساله ازدواج كرديم و يه دختر كوچولو داريم تو اين مدت باهم اختلاف هايي داشتيم و ظاهرا پشت سرشون گذاشتيم )
ولي مشكل من الان اينه كه از سردي و بي توجهي همسرم خسته شدم و رفتاري مشابه خودش پيش گرفتم كه حاصلش سردي بيشتر و بيشتره
ما اوايل زندگي باهم خوب بوديم، تا زايمان من كه شوهرمو زير و رو كرد!! ظاهرا اون به جاي من افسردگي پس از زايمان گرفته
قبلا مفصل نوشتم كه تا ماه ها پشت به من ميخوابيد و از من دوري مي كرد بعدهم اون خيانت نصفه نيمه و بعد لحن نامتعارف و توهين آميزش و بعد ايراد گيري هاي بي حساب و تموم نشدنيش دوست داشتن زيادي دخترمون و رنجوندن هاي پياپي من به خاطر اون وكلي مشكل خورد و ريز ديگه كه ازشون عبور كرديم هرچند هركدوم يه جور روح منو خراشيد و زخمش به جا موند كه الان داره سر باز ميكنه
تا 2ماه پيش كه به خاطر دخترمون باهم دعواي مفصلي كرديم ومن واسه اولين بار(و مطمئنا آخرين بار)از خونه قهر كردم و ساعت 12 شب با بچه از خونه زدم بيرون تو اون درموندگي و سرگردوني از خواهر شوهرم كمك خواستم (چون دوست ندارم خانواده ي خودم ديد منفي به همسرم پيدا كنن)و تلفني شرح ماوقع رو دادم كه اونم رازداري كرد و به مامان و خواهرو داداش و كلا كل خانواده ي همسرم گفت! شرح دعوا طولانيه ولي تهش من همون شب برگشتم خونه اما چند روز بعد وقتي مهمون مادر شوهرم بوديم و من كنار دخترم تو اتاق دراز كشيده بودم شنيدم كه بحث دعواي اون شب ماست اولش مادر و خواهر شوهرم داشتن نصيحتش ميكردن اما با دفاعيات جانانه ي همسرم كلا ورق برگشت من طاقت نياوردم و رفتم بيپيششون تا همسر گرامي شرم كنه(من كلا از اين جور همايش هاي دادگاه مانند خانوادگي متنفرم)ولي جناب با اينكه ميدونست حق با منه، مسئله رو طوري جلوه داد كه من يه زنه شكاك و غرغرو وناشكرم!! و روي نصيحت ها برگشت به سمت من !منم واسه حفظ حرمت ها يه سري مسائل رو عنوان نكردم و مقصر باقي موندم
ماجرا گذشت ولي دل من خيلي شكست تا حالا خيانت ، بي مهري،تحقير و... رو تحمل كرده بودم اما با اين خالي كردن پشتم كنار نيومدم دلم بد شكسته حس ميكنم خيلي بي پناهم
و ديگه هيچ وقت نميتونم بهش تكيه كنم
متاسفانه هر وقت من بيشتر بهش نياز داشتم كمتر بوده
ماموريت هاي پي درپي و نبودن هايي كه عين بودنشه ،منو كامل ازش نا اميد كرده 2ماهه دارم تمرين مي كنم كه دوستش نداشته باشم تا شاديو ناراحتيمو باهاش تنظيم نكنم تا واسه ديده شدن و تاييد شدن بال بال نزنم
به خدا آرزوي خيلي چيزها به دلم مونده
من زيبام و مدام مراقب هيكل و ظاهرم هستم از آرايش و لباس هم در حد توان مالي كم نمي زارم ولي اون هيچ ميل و اشتياقي به من نداره در عوض با ولع در مورد روابط ديگه حرف ميزنه انگار اون زنداني منه ومن زندان بانش
تا دو ماه پيش ماهي يه بار رابطه داشتيم كه كلي بعدش منت ميزاشت سرم ((قبل از زايمانم خيلي گرم بود حتي مراعات جا و شرايط رو هم نداشت حتي تا ماه آخر بارداري!!!)) كه الان ديگه همونم نداريم البته من نميخوام و اونم از خداشه!!
ديگه تو خونه فقط حرف كاري زده ميشه يا حرف دخترمون
به حدي از محبتش دلسرد شدم كه وقتي هم دورم مياد كنارش ميزنم نميخوام دوباره 2روز محبت كنه و منو بد عادت كنه و بعد بزاره تو له له يه ذره مهر و محبت نمي خوام دوباره دوستش داشته باشم كه با خيانتش بشكنم
نمي خوامبهش تكيه كنم كه تو بدترين جا جاخالي بده
ايجوري اعصاب من خيلي راحت تره فقط از دو چيز ميترسم اول اينكه كه اينا رو دخترمون اثر بدي بزاره كه گمونم كم كم داره ميزاره
و دوم كنترل شرايط به هر دليلي از دستم خارج بشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)