سلام به همه ي دوستان.اميدوارم منو بشناسيد .منم از اون دست كاربرايي بودم كه مشكلات زيادي داشتم ولي كمك زيادي از طرف شما دوستان نگرفتم.خواهش ميكنم حالا كمكم كنيد.
چند روز پبش خانوادم اومدند پيش ما براي عروسي.ما تهرانيم اونا شهرستان.دو روز اول خيلي با هم خوب بوديم و خوش گذشت.ولي روز سوم كه پدر و مادر قصد رفتن داشتند شوهرم از مامانم خواست كه امروز بمونند تا شب با هم بريم بيرون و خوش بگذره، جون شب اول كه مامانينام تازه از راه رسيده بودند شب دوم هم كه عروسي بودند گفتيم اون شب هم بمونند تا بيشتر پيش هم بمونيم و خوش بگذره.آخه به خاطر شاغل بودنمون دو ماه سه ماه همديگه رو مي بينم.ما رفتيم سر كار بابام هم رفت بازار.شوهرم برميگرده به مادرم ميگند حالا كه بابام رفته بيرون از دو تا مغازه قيمت يه كالاييي كه برامون واجبه رو زحمتش رو بكشه.ولي بابام توجه نكرد و يادش رفت و گفت اصلا هم مغازه اي نديدم شوهرمم بهش برخورده كه چرا براي خواستم ارزشي قائل نبودند آخه شوهرم خيلي به اين چيزا حساسه كاري كه پدر و مادرم بخوان بهشون خيلي توجه ميكنه و براش مهمه.نه اينكه پدر و مادرم اينجوري نباشن ولي مثل شوهرم نيستند و شوهرمم خيلي خيلي حساسه به احترام و ارزش.همين باعث شد ك هوقتي شوهرم اومد خونه باهاشون سرد بود ولي نه به شدت خيلي زياد با كمي حرف زدن خوب ميشد حتي هماهنگم كرد براي بيرون رفتن.با اين كه به بابابم گفتم ناراحت شد .خلاصه شوهرم نمازش رو خوند بازم با سردي رفتار كرد، يعني كوتاه نيومده بود بابام هم در حد انفجار عصباني شده بود از اين برخورد، منم كه اومدم درستش كنم خرابتر شد و بابام با عصبانيت ساعت 11 شب از تهران راه افتاد رفت خونمون با مامانينام.حالا همه چيز سرده شوهرم بابام رو مقصر ميدونه [،خانوادم شوهرم رو من چي كار كنم؟خسته شدم از بس تو اين سه سال همش سعي كردم همه چيز رو درست كنم؟حالا چي كار كنم كه همون خانواده ي خوب و صميمي بشيم آخه خيلي با هم خوب بوديم و شوهرم خيلي باهاشون راحت بود.سو،تفاهم زياد بود ولي هممون با هم حلش ميكرديم ولي اينبار خيلي حساس شده و بد، بگيد چي كار كنم.خواهش ميكنم مثل دفعه هاي قبل تنهام نذاريد..........
علاقه مندی ها (Bookmarks)