سلام
می خوام از یه پدر براتون بگم. یه پدر که سختی های زیادی کشیده. خانواده خوبی داشته. هیچ کس بهش بی احترامی نمی کرده، به قول معروف حرفش برو بوده. با قوانینی که توی خونشون وضع کرده بود زندگی می کرد و همسرش و سه فرزندش هم مطیع قوانین اون بودن...
تا اینکه یه روز یکی از پسرهاش تصمیم به ازدواج می گیره. یکی از قوانین اون پدر این بوده که پسرش با کسی ازدواج کنه که اون معین کرده اما متاسفانه اون پسر خودش یک نفر رو پیشنهاد می ده. پدر کمابیش خبر داشته که پسرش کسی رو دوست داره اما به روی خودش نمی آورده و فکر می کرده که آخر سر حرف خودش پیش می ره. اول مخالفتی نمی کنه هر چند که ته دلش اصلا راضی نبوده. می ترسیده پسرش ازش دور بشه و اونو ازش بدزدن... به هر حال میره خواستگاری، به این امید که بعد از یه مدت پسرش کوتاه میاد و حرف اونو می پذیره.. اما پسرش مصمم بود. دعواهای زیادی بینشون شد. با دختری که پسرش در نظر گرفته بود یواشکی ارتباط داشت تا بلکه از طریق دختره بتونه این قضیه رو تموم کنه اما دختره همه چی رو به پسره می گفت حتی تماسهای پنهانی پدرش رو. یه روز پدر بعد از دعوایی که با پسرش داشت رفت سراغ اون دختر تا اونو ببره پیش پسرش و دل پسرشو آروم کنه. تو راه با هم حرف زدن. دختر حرفای دلشو گفت دختر گفت که دوست داره پدر و مادر همسرش رو دوست داشته باشه و براشون دلتنگ بشه. پدر با نگرانی از مهریه پرسید. دختر هم همون چیزی که بهش معتقد بود رو گفت. گفت که براش مهم نیست و در واقع احساس خوبی هم بهش نداره. گفت که دوست ندارم اصلا مادی باشه. دل پدر آروم شد... پسر هم از جریان مهریه خبر داشت اما مانع از این شد که مهریه مادی نباشه.. روز بله برون روز خوبی برای پدر نبود چون احساس کرد که اون دختر بهش دروغ گفته.. به هر حال پسرش با اون دختر عقد کرد..
نیم ساعت از عقدشون نگذشته بود که پدر به دختر گفت به من نگو بابا، فامیلیمو صدا بزن ..
اون دختر از یه خانواده دیگه بود با یه فرهنگ دیگه. توی خونه ای که اون دختر زندگی می کرد شرایط خیلی معتدل تر بود. کسی به کسی زور نمی گفت و بایدها و نبایدهای زندگی انقدر دست و پا گیر نبود. اون دختر هم دوست داشت که با پدر و مادر همسرش رابطه خوبی برقرار کنه.. همه تلاششو می کرد. ذاتا دختر کم حرفی بود اما سعی می کرد که با خانواده جدیدش ارتباط برقرار کنه.
اما از یه طرف می ترسید.. نکنه نذارن زندگی کنیم؟ نکنه همیشه پدر بخواد تو زندگیمون سرک بکشه.. چرا پدر انقدر سرد و خشکه؟ همیشه دوست داشت پدر شوهر داشته باشه اما نه اینطوری!
پدر نگران پسرش بود.. هر تغییر رفتار پسرش رو ناشی از تأثیر رفتار اون دختر می دونست.. خیلی نظر میداد. می ترسید پسرش رو از چنگش در آورده باشن.. دیگه تو حرفاش اعتنایی به اون دختر نمی کرد اون دختر رو نمی دید. جواب سلامهاشو به زور می داد حتی وقتی که می خواست از چیزی صحبت کنه که اون دختر هم توش دخیل بود خیلی راحت اون حذف می کرد. بیشتر حرفاش بوی تهدید می داد. مثلا می گفت هر حرفی که ما بزنیم روی پسرمون تأثیر می گذاره مواظب باش کاری نکنی که ما به سمت زندگیتون موج منفی بفرستیم.
دختر هم اونقدر روی سرد دید که دور اون پدر رو خط زرد کشید.. (یعنی فعلا دور و برت نمی چرخم) اما چون دوست داشت پدر رو دوست داشته باشه اونو بابا صدا می کرد. با مادر شوهرش راحت بود با کسی که راحت مامان صداش می زد. راحت باهاش حرف می زد، می خندید حتی شکایت می کرد.. مادر شوهرشو دوست داشت واقعا نمی دونست مادر شوهرش چه احساسی نسبت بهش داره اما دوست داشت فکر کنه که اونم دوستش داره..
تا امروز که یه دفعه تصمیم گرفتن برن مهمونی، دختر از قبل خونه همسرش بود برای همین لباسی مناسب با مهمونی نداشت. همه در تکاپو بودن که لباس برای اون دختر تهیه کنن، خواهر شوهرش یه دست لباس براش جور کرد اما خوشش نیومد. به پسر گفت که لباس مناسبی نداره. پسر گفت که نمی ریم حوصله ندارم.. اون دختر دوباره رفت گفت اگه به خاطر لباسه من می رم خونه زود میارم پسر گفت نه دوست ندارم بریم..
پدر دختر رو صدا کرد.. خدای من همه چیز رو اشتباه متوجه شده بود! دختر رو متهم کرد که چرا پسرش رو وادار می کنه که به مهمونی نیاد.. دوباره بهش گفت بابا صدام نکن چون من تو رو زن پسرم می دونم نه عروس خودم! گفت اگه دوست داری بجنگی من هم می جنگم باهات! گفت اگه می خوای عروس من باشی باید با قوانین من زندگی کنی وگرنه تا آخر عمر باید این وضع رو تحمل کنی! یه سری موارد هست نوشتم بعدا در حضور پدرت و پسرم می گم که باید رعایتشون کنی..
دختر توی دلش می گفت بابا اشتباه فکر می کنید! اما دوست نداشت با قوانین کسی دیگه زندگی کنه.. می گفت اگه قراره کسی هم قانونگذار باشه باید اون شوهرش باشه. دوست نداشت زیر سلطه پدر شوهرش باشه اما از یه طرفی هم دوست نداشت که این رابطه رو با پدر شوهرش داشته باشه...
تصمیم گرفت با پدر صحبت کنه، خصوصی و تنها و تمام حرفاش رو بهش بزنه.. می دونست که اون دچار سوء تفاهم شده اما پسر می گفت اگه اینکار رو بکنی بدتر می شه.. می گفت پدر می خواد اون قدر قدرت داشته باشه که هر طور دوست داره با ما رفتار کنه و هر چی می گه بپذیریم...
اون دختر منم.. واقعا دوست دارم پدر شوهرمو مثل پدر خودم دوست داشته باشم از طرفی هم نمی خوام اختیار زندگیمو بدم به دستش.. کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)