سلام دوستان عزیزم.
من28 سال و همسرم 31 ساله است. مدت ٨ ماه كه ازدواج كردم و با همسرم زندگي ميكنم.
قبل از ازدواج خيلي آدم متعادلي بودم انقدري كه همه دوستانم در مورد ازدواج يا حتي مشكلاتشون با همسرانشون با من مشورت ميكردن و نتيجه خوبي هم ميديدن.
همسرم خيلي خيلي منو دوست داره و فوق العاده احساساتيه. هميشه بهم علاقشو ابراز ميكنه. من هميشه فكر ميكردم ازدواج كنم براي همسرم بهترين خواهم بود ولي متاسفانه با رفتار بدم خيلي اذيتش ميكنم(البته ناخواسته)
من و همسرم يك مقدار از نظر فرهنگي با هم تفاوت داريم. مراسماي ازدواج ما هميشه بزن و برقص داره ولي اونا اصلا اينجور نيستن توي سكوت محض. حتي بد ميدونن داماد شب عروسي وارد مجلس زنونه بشه.میگن گناهه!! من خيلي براي عروسي و مخارج حتي عقد باهاش كنار اومدم و بهش سخت نگرفتم. اون شب عروسي نيومد داخل تالار پيش من. و اين مسئله همچنان منو ناراحت و سرخورده ميكنه. هنوز با گذشت ٨ ماه از ازدواجمون وقتي يادش ميفتم ناراحت و عصبي ميشم و چند روز سكوت ميكنم و غصه ميخورم. فكر ميكم خيلي خودخواهي كرده. فكر ميكنم دوست داشتنش دروغ بوده وگرنه چطور ميشه براش مهم نباشه نظرم.
خيلي دلم گرفته.وقتی شخصی از اطرافیانم جشن میگیره یاد ناراحتیای خودم میفتمو غصم میگیره.
انقدر اين مسئله اعصابمو ضعيف كرده كه روي كوچكترين مسئله اي هم عصبي ميشمو چند روز ميرم توي خودم. نه باش حرف ميزنم و نه ميتونم حتي نگاهش كنم.
احساس ميكنم ازش خيلي دور شدم. ميدونم اگه بخوام اينجور ادامه بدم نميتونم زندگي خوبي داشته باشم
ولي اصلا نميتونم فراموش كنم. گاهي به خودم ميگم كه خوب ديگه گذشته ميخواي چكار كني. بارها خواستم خودكشي كنم ولي ترس از خدا مانع شد.
تروخدا كمكم كنيد دارم ديوونه ميشم.
خانواده همسرم خيلي مذهبي هستن
ما هم هستيم ولي نه در حد اونا. من اصلا چادر سركردن و دوست ندارم(البته چادري بدم) ولي همسرم دوست داره.
وقتي بهش ميگم دوس ندارم چادرو قبول نميكنه و ميگه چادر امنيتش بيشتر از مانتو و اين اراجيف!!!!!!!!!
سرم درد گرفته از بس كه فكراي بيخود كردم.
الان اصلا مطمئن نيستم دوسش دارم يا نه. یه وقتایی احساس ميكنم اشتباه كردم ازدواج كردم. ولی با این وجو طاقت ندارم خار به پاش بره. از ناراحتی من کلی غصه میخوره. ولی یه غرور بیخود نمیذاره کوتاه بیام. انگار یه چیزی توی وجودم هست که با خودم لجبازی میکنه و نمیذاره آروم شم و زندگی خوبی داشته باشم. چندشب پیش انقدر از ناراحتیم دلش گرفته بود که بغضش ترکید و بدجوری گریه کرد. داشتم دیوونه میشدم. همون موقع آروم شدم ولی با دیدن جشن عروسی عصبی میشم. حتی فیلم جشن خودمم دوست ندارم ببینم.
تروخدا كمكم كنيد.خواهش ميكنم دارم رواني ميشم.
ممنون ميشم زود جوابمو بديد
علاقه مندی ها (Bookmarks)