سلام. باز من اومدم ولي با يه مشكل جديد ديگه.
مي دونيد كه همسر عمل كرده و الان تقريبا 3 هفته هستش كه از عمل جراحيش مي گذره ولي كاملا خوب نشده.
مشكل جديد من: شب پنج شنبه همسر از من درخواست س... كرد. با توجه به اينكه عمل باز انجام داده و بخيه نداشته ، هنوز در قسمت باسنش زخمي بزرگ داره، و دكتر حتي نشستن بيش از نيم ساعت رو براش قدغن كرده، و چون 4 روز قبلش كه س.. كرديم، ناراحتي خيلي شديد براش پيش اومد، ازش خواستم تا اين كار رو براي بعد از بهبوديش بزاره، ولي ايشون خيلي سرسختانه گفتن كه نمي تونن تحمل كنن، و دعواي شديدي بينمون صورت گرفت.
هرچي من گفتم به خاطر خودت مي گم، بيشتر عصباني شد و حرفاي نامربوط زد.
به خاطر اينكه به اعصابم مسلط بشم، من رفتم به اتاق خواب و كمي اونجا گريه كردم و بعد از دقيقه كه آروم شدم اومدم گفتم بيا بريم زخمت رو بشورم و و پانسمان كنم، بعد از پانسمان اون نشست فيلم نگاه كرد و من رفتم اتاق خواب جدول حل كنم تا دوباره درگير نشيم، بعد از نيم ساعت اومد گفت بيا بخوابيم منم گفتم كه كمي بعد ميام الان خوابم نمياد، باز شروع كرد دوباره كه از اين به بعد اگه گفتي خوابم مياد من مي دونم و تو .
بعد از يه ربع پا شدم رفتم كنارش خوابيدم، اونم بغلم كرد و تمام شد.
صبح جمعه شوهرم دير از خواب بيدار مي شه، منم تا ساعت 10 كنارش دراز كشيدم و ديگه 10 بيدار شدم، بساط صبحانه رو آماده كردم و آرايش كردم و با اينكه خودش بيدار شده بود، ولي بهم گفت كه بيا ناز منو بكش و بيدارم كن، منم رفتم يه خورده لوسش كردم و بيدار شد . چون شوهرم املت دوست داره و ازم خواسته بود كه براش درست كنم.
سر صبحونه چون من غذاهام رو به خاطر شوهرم كم نمك درست مي كنم، داشتم نمك به غذا مي ريختم كه شروع كرد برا چي نمك مي زني به غذا ، فشارت مي ره بالا و ...
منم گفتم كه خوب تا جونم دوست دارم غذام رو با لذت بخورم، اون داد زد كه من هرچي بگم تو بايد بگي چشم، منم گفتم كه تو شوهرمي مادرم نيستي كه بخواي تربيتم كني. اونم گفت من شوهرتم و تو برده مني و بايد هر چي بگم ، بگي چشم.
بعدش ظرف غذا رو محكم كوبيد زمين و برگشت گفت عوضي چرا غذا رو مي ريزي بيرون، اومد از موهام گرفت و كشون كشون برد تو آشپزخونه كه بايد دوباره برام غذا درست كني، منم گفتم چشم درست مي كنم. به خدا ديدم عصبانيه و مريض فقط گريه مي كردم.
بعدش گفت از خونم گم شو بيرون، منم گفتم خونه منم هست و نمي رمم بيرون.
شوهرم خيلي شكاك هست و سر لباس و موهام خيلي اذيتم ميكنه،ولي چون عصباني بود منو دوباره كشون كشون برد طرف در خروجي و چون تازه از حموم در اومده بود و حولش رو صندلي بود اونو برداشت انداخت روم و در باز كرد و داشت منو مينداخت بيرون كه التماسش كردم كه با لباس باز نزاره برم بيرون.
بعدش زخمش بدجوري اذيتش كرد چون دوبار كشون كشون منو روي زمين از موهام كشيده بود.
حالا ديدم اونجوريه رفتم صورتش رو بوسيد و گفتم من اشتباه كردم و ببخشيد و بردم خوابوندمش و شروع كردم به جمع و جور كردن صبحونه كه حتي روي در ورودي هم ريخته بود.
بعد يه ساعت پا شد گفت مي خوام برم بيرون سيگار بكشم، در حاليكه به من گفته بود ترك كرده.
اومد بره بيرون كه باز شروع كرد كه تو دست پيش رو مي گيري كه پس نيفتي، تو با فاميلاتون رفتي گشتي و به من نگفتي و .... درحاليكه اصلا اين چيزا اتفاق نيافتده و خودش ذهنياتش رو مي گفت.منم گفتم خوب ببينن تو چي بودي كه من تو رو انتخاب كردم و برگشت دوباره موضوعات مختلف رو گفت و منم گفتم خوب از تو گوشي تو اس ام اس از طرف دختر عمت بود و نه من .
آخرش گفت من به چه زبوني بگم كه از زندگي من برو بيرون.به جون مادرم دوست ندارم و فقط به خاطر سكه هات هستش كه نگهت داشتم.
رفت بيرون و برگشت و گفت چقدر پررويي تو كه هنوز اينجايي ، رفتم بغلش كردم و گفتم تو درت شو بعد برو طلاقم بده، من با آبروم بازي نمي كنم، اگه تو دوستم نداري تو برو درخواست بده، گفت من سكه ندارم كه بهت بدم، اونقدر اذيتت م يكنم كه خودت دادخواست بدي تا سكه هات رو ندم.
بعد اون رفت دراز كشيد و منم شروع كردم غذا درست كردن، حتي غذاي فردا شبم هم رو حاضر كردم تا چون امروز روز مادر هست بريم به مادرامون تبريك بگيم.
ازش پرسيدم كه براي فردا ناهار چي مي خواي كه گفت مي رم خونه مامانم و بعد عصر مياد خونمون. منم گفتم كه همونجا بمون تا منم بيام به مامان تبريك بگم، اونم گفت تو اول برو خونه مامانت و بعدش بيا خونه مامان من.
منم گفتم اگه قرار باشه تنهايي برم، زنگ مي زنم تبريك مي گم، بدون تو كه نمي تونم برم. آخه چند روز پيش خودش گفته بود كه شيريني ميخره مي ره ازشون معذرت م يخواد.
نمي دونم چرا ديروز برگشت گفت بابات بي ادب هستش كه نيومده منو ببينه من نمي رم و اين حرفا، منم گفتم خوب ما كوچيكيم ما بايد بريم .گفت خونوادت بدن و از اين حرفا، منم گفتم خوب بد باشن تو به خاطر من بيا. گفت من التماس نمي كنم و....
گفتم خوب مامان تو هم به من بي احترامي كرده بود ولي من شله زرد پختم رفتم پيششون و اون تا اسم مادرش رو شنيد پا شد كه بيا گم شو بيرون از خونه من ، ديدم دوباره عصباني يشد رفتم تو اتاق خواب كه ديدم اومد دنبالم و از موهام گرفت و كشيد و من ديدم تعادلم رو از دست مي دم ، پيرهنش رو گرفتم كه نيفتم ولي تعادلم به هم خورد و افتادم و چون لباسش رو محكم گرفته بودم، اونم پاره شد و دوباره منو رو زمين از موهام مي كشيد و منم ديگه دادم دراومد . شوهرم وقتي ديد كه دارم گريه مي كنم و پيرهنش پاره شد از اين موقعيت استفاده كرد و زنگ زد به مامانش كه بيايد من رو از دست اينن زن نجاتم بدين.
گوشي هم روي آيفون بود كه باباش اومد گفت خوب بندازش بيرون، شوهرم گفت نمي ره و داره من رو كتك مي زنه ، بعدش دو تا سيلي به خودش زد و گفت ايناها بازم داره من رو مي زنه.
پدرشوهرم گفت، در رو قفل كن تا از خونه نره بيرون با پليس ميام الان.
از اون طرف شوهرم رفت همه غذاها رو ريخت تو سينك كه اينا رم مي گم تو كردي.
نگو مادرشوهرم از اون ور زنگ زده به خاله من و خواهر خودش و بابا مامان من.
10 دقيقه بعد كه مادر شوهرم و پدرشوهرم و برادر شوهرم اومدن ، تا شوهرم در رو باز كرد، مادر شوهرم لباساش رو در آورد و شروع كرد به داد زدن كه چي از جون بچه ما مي خواي و ....
همون موقع خاله من زنگ زد و داشتم بهش مي گفتم كه نگران نباشه برادر شوهرم اومد گوشي رو از دستم گرفت و شروع كرد به فش دادن و مي خواست دست روم بلند كنه كه مامانم اينا رسيدن، بابام روم خيلي حساس هستش، تا ديد اونطوري سه نفري ريختن سرم اومد برادرشوهرم رو كشيد كنار و گفت چرا روي يه زن دست بلند مي كني و اونم شروع كرد به داد زدن و ....
خاله و شهرخاله شوهرم اومدن و اونام ديدن كه همه دارن داد مي زنن، خاله اش اومد منو برد توي اتاق و گفت بشين تعريف كن كه چي شده.
شوهرم و مادرشوهرم برگشتن به بابام مي گن تو اين سه هفته من فقط به پسرم رسيدم و شما نيومدين حداقل اين دخترتون رو ادب كنين و وظيفه تون بوده بياين به پسرم سر بزنين و كوتاهي كردين و...
شوهرم همش مي گفت كه زنم منو كتك زده. شوهر خاله اش مي گفت زشته اين حرفو مي زني و ....
خلاصه همه جمع شدن و داشتن حرف مي زدن و مادرشوهرم يهو وسط همه داد زد كه ما دخترتون رو نمي خوايم ، مادرشوهر نديدين، من آدمش مي كنم و ...
شوهرخاله شوهرم اومد باهام حرف زد و گفت سرچي دعوا كردين و ....
اومد گفت كه بهتره الان دريا با خونوادش بره بعدا صحبت كنيم.مادرشوهرم و پدرشوهرم هم گفتن برو خونه مادرت. چون پدرم و بزرگترام اونجا بودن و همه گفتن برو منم از خونه اومدم بيرون.
من و مامانم از خونه در اومديم و خاله من ، پدربزرگم و بابام و اعضاي خونواده شوهرم نشستن حرف زدن.
دو ساعت تمام حرف زدن، آخرش همه به اتفاق گفتن بهترين راه طلاق هستش.
هر دو طرف الان مي گن فقط طلاق. چون شوهرم پا شده باباش رو فش داده همه مي گن كه مريض روحي هستش.
من هميشه عادت دارم اگه اون يكي بگه منم يكي مي گم، ولي چون الان مريض بود وقتي تا انفجار نمي رسيدم حرفي نمي زدم، همه ديدن كه وقتي گفتم دستت رو بزار روي قلبت بگو كه من كتكت زدم، هيچي نگفت .
خيليل دلگيرم، نمي دونم من بدبخت براي چي بعد از اون همه توهين و كاراي بدش بازم دوسش دارم، ولي با كاراي ديروزش و حرفاش مي دونم اون ديگه دوستم ندارم و خودمم مي خوام تكليف زندگيم معلوم بشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)