سلام دوستای گلم
یادمه اولین روزی که اومدم توی این سایت بعد از یه دعوای مفصل بود. دنبال مقاله های مشاوره می گشتم... این سایتو دیدم و سعی کردم با خوندن مطالبش مشکلم رو حل کنم که البته تا حدودی جواب هم گرفتم اما امشب هم همون مشکل پیداش شد...
من و همسرم با هم عقد هستیم و هنوز ازدواج نکردیم. قبل از ازدواج من و همسرم خودمون تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم و خونواده هامون زیاد راغب نبودن البته به دلایل مختلف.
خونواده همسرم یه خونواده پدر سالار واقعیه که میشه ازش به عنوان دیکتاتوری یاد کرد. پدر همسرم عقیده داشت که همسرم باید با دخترای فامیلشون ازدواج کنه و چند مورد هم براش در نظر گرفته بود. پدر من هم قصد شوهر دادن منو نداشت و می گفت هنوز زوده و .... اما به هر حال همسرم سعی کرد خونوادشو راضی کنه که در این بین هم مشکلات زیادی داشتیم. خونواده هامون با هم نمی ساختن. همسرم هم می گفت بهتره که رابطه خونواده هامون با هم خوب بشه چون بعدا تو زندگیمون تأثیر می ذاره. منم نهایت تلاشمو کردم که هم رابطه خودم با اونها خوب بشه هم خونواده ام. همسرم هم همینطور.
اما خونواده من از طرف خونواده اون خیلی تحقیر شدن خود همسرم هم از این قضیه خیلی ناراحت بود و من به خاطر اینکه می دیدم همسرم دلش و منطقش با منه زیاد جدی نگرفتم و از دو مورد خیلی بد گذشتم.
کم کم فهمیدم که همسرم هم مثل پدرش می مونه. یه جورایی فقط فکر خودش براش مهمه. می گه هر جور که خودم دوست دارم رفتار می کنم. یا تو باید به من بگی چشم تا غرورت شکسته بشه. من شوهرتم و تو باید از من اطاعت کنی..... متاسفانه من نمی تونم همچین رفتارهایی رو تحمل کنم. ازش می خوام که منو مجبور به کاری نکنه و اجازه بده با علاقه کاری رو براش انجام بدم ولی می گه عادت می کنی. مجبورت می کنم که عادت کنی. حتی چند بار بهم گفته که زندگی رو برات زهر می کنم و استخوناتو خرد می کنم ....
این چند وقت هم که مکه بودیم شروع کرد به قرآن خوندن. توی قرآن هم به نیکی به والدین زیاد سفارش شده و این شد برای من قوز بالا قوز. آقا از اون ور افتادن. اصلا انگار من شدم براش نفر چهارم . اول مادرش دوم پدرش سوم خواهرش چهارم هم اگه خدا بخواد من
پدرش خیلی قد و بد اخلاقه، یعنی هر وقت خودش صلاح بدونه خوش اخلاق می شه. به من می گه رابطه ات با پدرم خوب نیست.
من می گم هر کاری از دستم بر اومده کردم
می گه حتما یه اشتباهی کردی که پدرم اینطوریه
می گم اشتباهی نکردم، چند بار اومدم به پدر دست بدم باهاش گرم سلام کردم اصلا محل نذاشته و نگامم نکرده
می گه حتما یه کاری کردی از دستت ناراحته
البته این بماند که پدر همسرم با خود همسرم هم همینطوره و محلش نمی ذاره. حتی با مادر همسرم هم همینطوره...
این چند وقته سعی کردم از همه چی بگذرم و زیاد چیزی رو سخت نگیرم همه اش با دلش راه اومدم. اما یه بدی دیگه ای هم که داره اینه که همه رو در جریان بحثامون یا حرفای خصوصیمون می ذاره مخصوصا خونواده خودشو. دیروز این کار رو کرد. من چیزی بهش نگفتم گذاشتم امشب بهش بگم که با آرامش حل بشه ولی شروع کرد به اینکه من صلاح دیدم بگم و بعد قضیه رفتار من با پدرشو مطرح کرد...
ببخشید خیلی حرف زدم. اما چی کار کنم؟ بعضی وقتا اونقدر ناراحت می شم که گریه ام میگیره اونوقت اون بیشتر بهم توهین می کنه. چند بار تو دعواهامون به خونواده ام بی احترامی کرده. آخر سر هم همه تقصیرها گردن من می افته. اعتقاد داره هیچ وقت اشتباه نمی کنه و هر کس خلاف منطق اون عمل کنه گناهکاره...
کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)