چرا از ازدواجمان احساس رضايت نمي کنيم؟پاسخ اين مسئله بر مي گردد به پنجاه هزار سال پيش،يعني زماني که پرنسس قصۀ مابراي پوشاندن بدن خودش به جاي لباس از پوست خرس استفاده مي کرد.يک روز که اين پرنسس تازه بالغ شده رفته بود تا مقداري سيب جنگلي بچيند متوجۀ پلنگي شد که قصد داشت به او حمله کند.پرنسس جيغي بس رعد آسا کشيد که نزديک بود پرده ِ گوش شاهزادۀ قصه که دست برقضا همان نزديکي مشغول شکار گوزن بود پاره شود! شاهزادۀ قصه که بسيار عصباني شده بود رفت تا عامل اين صداي ناهنجار را بکشد و از شرش راحت شود که با پلنگي بسي درنده و خطرناک روبرو شد. شاهزادۀ عصباني درنگ نکرد و با تيري پلنگ را کشت و براي رفع کامل عصبانيت لگدي به پهلوي او زد.در همين حال پرنسس را ديد که با چشم هايي پر از تحسين و قدرداني او را مي نگرد.شاهزاده که سراپا غرور و هيجان شده بود به سوي پرنسس رفت و او را روي دوش اش انداخت و به سوي غاري روانه شد. سپس صحنه شطرنجي شد و فيلم از طرف عزيزان دستاندر کار سانسور شد ...حاصل اتفاق مرموزي که بارها در همين غار افتاد چند دختر و پسر کوچک بود که تصوير ازدواج در ذهنشان به صورت نجات زن توسط مرد و مورد حمايت قرار دادن او حک شد.قرن هاي بسياري اين تصوير راهگشاي جوانان بود. مردي از راه مي رسيد و زني رااز چنگ پلنگ نجات مي داد. بعد او را به غار مي برد و صحنه شطرنجي مي شد.خب بايد بگويم که در آن زمانها همه از اين وضع راضي و خشنود بودند...به زود يا شعار و داستانهاي بسياري در وصف نجات دادن زن از دست پلنگ که مردانگي ناميده مي شد و مظلوميت و قدرشناسي زن که زنانگي ناميده مي شد نوشته شد.ديگر همۀ زنان و مردان باور کرده بودند که راه ديگري براي رسيدن به غار وانجام آن صحنه ي شطرنجي دلپذير وجود ندارد. حتما بايد مرد قدرتمند تر از زن باشد و زن به او تکيه کند. ..اما به مرور پلنگها تغيير شکل دادند. آنها به شکل مشکلات مالي و مشکلات فکري و روحي و حتي فلسفي در آمدند. به زودي زنان هم شيوه مقابله با اين پلنگها را يادگرفتند.حتي گاهي بهتر از مردان با پلنگ مسائل مالي و مسائل فکري کنار ميآمدند. آنها مي توانستند به تنهايي زندگي خود را تامين کنند.از لحاظ مالي وفکري مستقل شدند اما تصوير همچنان پابرجا بود. ..هنوز هم زنان براي رفتن به غار نياز به مردي داشتند که آنها را از چنگ پلنگ نجات دهد...... اما وقتي مرد مي آمد تا آنها را نجات دهد آنها شروع به اظهار نظر ميکردند: بهتر نيست با آن يکي تير پلنگ را بکشي؟ اصلا صبر کن من خودم تير بيهوشکننده دارم! ..اينطور بود که مردان احساس سرخوردگي کردند. آنها ديگر نمي توانستند زن را نجات بدهند. زن ديگر با چشمهاي سرشار از تحسين و قدرداني به آنها نمي نگريست. حتي به نظر مي رسيد که خودش را صاحب نظر در شکار پلنگ مي داند و گويا در بعضي مواقع حتي از آنها هم بهتر عمل مي کرد.زن و مرد هر دو غمگين و افسرده شدند.گاهي که طبق غريزه به غار مي رفتند تاصحنه هاي دلپذير را ايجاد کنند افکار ناراحت کننده به ذهنشان هجوم مي آورد.مرد با خود مي گفت: اين زن مرا نجات دهنده خودش نمي داند. مرا قبول ندارد و عصباني مي شد. گاهي حتي به جاي انجام امور لذتبخش براي اينکه قدرت و لياقت خودش را به زن ثابت کند بر سر او فرياد مي کشيد و از همه تلاش هايش در مبارزه با پلنگ انتقاد مي کرد. زن هم با خودش مي گفت اين مرد اصلا لياقت نجات دادن مرا ندارد. من خودم بهتر از او بلدم خودم را نجات بدهم. بايد بگردم مرد قويتري پيدا کنم که تواناتر باشد و چون پيدا نمي کرد سرخورده و غمگين مي شد.اماهيچ يک از زن و مرد نمي دانستند که وقت آن رسيده که تصوير ذهني خود را عوض ميکنند.****
منبع:
http://20ist.com/archives/9942
علاقه مندی ها (Bookmarks)